part
♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
part⁹"
نفس نفس جملش رو سعی کرد کامل کنه
جونگکوک:اون کجاست؟..
ویو ا.ت"
به سمت انبار قدم ور داشت که دستش کشیده شد..
از قدم ور داشتن ایستادو برگشت..
همون مرد..
سرش رو به سمت جیمین برد..
تهیونگ:این یکی رو برای خودم ور میدارم..
جیمین با چشم های گشاد بهش خیره شد..
تهیونگ:چیزی به جونگکوک نگو..
دسته دخترک رو گرفتو دنباله خودش کشوند و از عمارت خارج شدن..
حال_
توی ماشین نشسته بود..
سرش هنوز پایین بود..
یعنی به عنوانه ندیمه وارد عمارته این مرد میشه..؟
اره حتما..
از اینه به دخترک خیره شد که باعث شد بیشتر توی خودش فرو بره..
تهیونگ:چاقو نزاشتم روی گردنت که..
ا.ت:بل..بله..
دیگه صدایی نبود..سرعت ماشین رو بالا برد..
چشم هاش داشت بسته میشد.لعنتی دوباره خواب..
با ایستادن ماشین سرش رو اورد بالا..از اینه بغلش به بیرون خیره شد..
انقدر غرقه فکر کردن بود..متوحه صدای بارون رو نشد و رسیدن..
یعنی..؟الان باهاش بره؟
نباید فرار کنه..؟
با دیدن اصلحه ای روی جیبش قلبش ایستاد..
سرجاش خشک شد..یعنی واقعیه؟
دستش رو توی شیشه کوبید..
تهیونگ:بیا بیرون دیگه.
اروم اومد بیرون که دستش رو گرفت و دویید..
تهیونگ:بدو تا خیس نشی..
با لباسی که تنش بود موافقت کردو دویید..
لعنتی..چه عمارت بزرگی..
ولی بزرگتر از عمارت قبلی نبود..
دستش رو جدا کرد و وارد شدیم...
هیچکی نبود.
خونه خالی و تاریک..
تهیونگ:برعکس جونگکوک..من هیچ ندیمه ای ندارم...
جونگکوک؟اون کیه؟
برگشت سمتم که با دیدنم سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره..
به سمته اتاقی بردتم...
شبیه موشه اب کشیده..
اتاق متوسطه ای بود..با تم قهوه ای و سورمیه ای..
به لباسم خیره شد..بدون ور داشتن نگاهش لب زد..
تهیونگ:بهتره لباستو عوض کنی!..
به خودش نگاه کرد..
جیغ یواشی کشید و دستاش رو روی بدنش گرفت..
لباسه سفیدش به خاطر اب به بدنش چسبیده بود..
ا.ت:میشه برگردی؟(یواش)
به سمت کمد رفتو لباسی گذاشت روی تخت..
تهیونگ:عوضشون کن..من میرم بیرون کار دارم..
از اتاق خارج شد..
دیگه پاهاش توان نگه داشتن وزنش رو نداشت..
محکم افتاد روی زمین..
اشک هاش روی گونه های خیس و قرمزش ریخت..
..
ویو جونگکوک"
جیمین:کیو میگی؟؟
چشم هاش پشت جیمین میچرخید..
یعنی خیالاتی شده؟
به خودش اومد..
چرا بخاطرش همچین حرکتی رو زد؟
اصلا اون دختر..
جونگکوک:هیچی..
به سمته اتاقش برگشت.رفتارش رو درک نکرد..
انگار یکی دیگه بود اون لحظه..
پوزخندی زد..
جونگکوک:لعنتی..
روی تختش دراز کشید..
چشم هاش رو فشار دادو سعی کرد بخوابه..
part⁹"
نفس نفس جملش رو سعی کرد کامل کنه
جونگکوک:اون کجاست؟..
ویو ا.ت"
به سمت انبار قدم ور داشت که دستش کشیده شد..
از قدم ور داشتن ایستادو برگشت..
همون مرد..
سرش رو به سمت جیمین برد..
تهیونگ:این یکی رو برای خودم ور میدارم..
جیمین با چشم های گشاد بهش خیره شد..
تهیونگ:چیزی به جونگکوک نگو..
دسته دخترک رو گرفتو دنباله خودش کشوند و از عمارت خارج شدن..
حال_
توی ماشین نشسته بود..
سرش هنوز پایین بود..
یعنی به عنوانه ندیمه وارد عمارته این مرد میشه..؟
اره حتما..
از اینه به دخترک خیره شد که باعث شد بیشتر توی خودش فرو بره..
تهیونگ:چاقو نزاشتم روی گردنت که..
ا.ت:بل..بله..
دیگه صدایی نبود..سرعت ماشین رو بالا برد..
چشم هاش داشت بسته میشد.لعنتی دوباره خواب..
با ایستادن ماشین سرش رو اورد بالا..از اینه بغلش به بیرون خیره شد..
انقدر غرقه فکر کردن بود..متوحه صدای بارون رو نشد و رسیدن..
یعنی..؟الان باهاش بره؟
نباید فرار کنه..؟
با دیدن اصلحه ای روی جیبش قلبش ایستاد..
سرجاش خشک شد..یعنی واقعیه؟
دستش رو توی شیشه کوبید..
تهیونگ:بیا بیرون دیگه.
اروم اومد بیرون که دستش رو گرفت و دویید..
تهیونگ:بدو تا خیس نشی..
با لباسی که تنش بود موافقت کردو دویید..
لعنتی..چه عمارت بزرگی..
ولی بزرگتر از عمارت قبلی نبود..
دستش رو جدا کرد و وارد شدیم...
هیچکی نبود.
خونه خالی و تاریک..
تهیونگ:برعکس جونگکوک..من هیچ ندیمه ای ندارم...
جونگکوک؟اون کیه؟
برگشت سمتم که با دیدنم سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره..
به سمته اتاقی بردتم...
شبیه موشه اب کشیده..
اتاق متوسطه ای بود..با تم قهوه ای و سورمیه ای..
به لباسم خیره شد..بدون ور داشتن نگاهش لب زد..
تهیونگ:بهتره لباستو عوض کنی!..
به خودش نگاه کرد..
جیغ یواشی کشید و دستاش رو روی بدنش گرفت..
لباسه سفیدش به خاطر اب به بدنش چسبیده بود..
ا.ت:میشه برگردی؟(یواش)
به سمت کمد رفتو لباسی گذاشت روی تخت..
تهیونگ:عوضشون کن..من میرم بیرون کار دارم..
از اتاق خارج شد..
دیگه پاهاش توان نگه داشتن وزنش رو نداشت..
محکم افتاد روی زمین..
اشک هاش روی گونه های خیس و قرمزش ریخت..
..
ویو جونگکوک"
جیمین:کیو میگی؟؟
چشم هاش پشت جیمین میچرخید..
یعنی خیالاتی شده؟
به خودش اومد..
چرا بخاطرش همچین حرکتی رو زد؟
اصلا اون دختر..
جونگکوک:هیچی..
به سمته اتاقش برگشت.رفتارش رو درک نکرد..
انگار یکی دیگه بود اون لحظه..
پوزخندی زد..
جونگکوک:لعنتی..
روی تختش دراز کشید..
چشم هاش رو فشار دادو سعی کرد بخوابه..
- ۷.۵k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط