من دلی تاریک و تنها دارم و
من دلی تاریک و تنها دارم و
حاشا ندارم
چون شبی هستم سحر گم کرده و
فردا ندارم
انچه پیدا هست دنیایی پر از
رنج است و حسرت
اعتقادی هم به ان دنیای
ناپیدا ندارم !
مرغکی صحرایی ام، گم کرده ام
صحرای خود
ماهیِ بَر خشکی ام، دل دارم و
دریا ندارم
برگِ پیری بی کسم، بازیچه
طوفان و سرما
می دوم هرسو، پناهی نیست،
جایی جا ندارم
یاد از ان با ناز رقصیدن، که ای
بادِ بهاری
شاخکی نورسته برگم،
طاقت سرما ندارم.
حاشا ندارم
چون شبی هستم سحر گم کرده و
فردا ندارم
انچه پیدا هست دنیایی پر از
رنج است و حسرت
اعتقادی هم به ان دنیای
ناپیدا ندارم !
مرغکی صحرایی ام، گم کرده ام
صحرای خود
ماهیِ بَر خشکی ام، دل دارم و
دریا ندارم
برگِ پیری بی کسم، بازیچه
طوفان و سرما
می دوم هرسو، پناهی نیست،
جایی جا ندارم
یاد از ان با ناز رقصیدن، که ای
بادِ بهاری
شاخکی نورسته برگم،
طاقت سرما ندارم.
- ۹۶۴
- ۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط