شب آروم اما سنگینی بود
༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟕»
★........★........ ★........★.......
شب آروم اما سنگینی بود...
صدای قطره های بارون به پنجره اتاق سکوت رو شکسته بود...
کنار تخت نشسته بودم...
به نفس های نااروم ویلیام گوش میدادم...
تبش بالا رفته بود...
پیشونیش داغ..گونه هاش
سرخ و... نفسش هاش کوتاه..
پارچه خنکی رو دوباره روی پوست داغش گذاشتم...
دستاش یکم لرزید...
امیلی/کاترین:انقدر خودت رو شکنجه نده... تو هنوز خوب نشدی...
ویلیام چیزی نگفت... فقط زیر لب زمزمه کرد...
واژه های نامنظم... نمیتونستم بفهمم که چی میگه...
کلماتی نرم.. ملایم.. اما پر از درد...
مکث کردم... گوشم رو نزدیک تر کردم... نمیتونستم بفهمم که چی میگه...
فقط حس کردم که صداش غمگینه...
امیلی/کاترین: ویلیام... اروم باش... کسی جز من اینجا نیست....
اروم تکون خورد...
نفسش تندتر شده بود...
با تردید... دستش رو گرفتم...
دستش سرد بود... اما انگشتاش ناخودآگاه فشار کوچیکی به دستم داد...
لبخندی بهش زدم...
امیلی/کاترین:نمیزارم... نمیزارم امشب هیچ دردی بهت نزدیک بشه... قول میدم.
چشماش نیمه خواب و نیمه بیدار بودن...
لباش حرکت کوچیکی کرد...
متوجه نشدم... پس سکوت کردم...
چند ساعت گذشت...
صدای بارون اروم تر شده بود...
سرم رو روی لبه تخت تکیه داده بودم...
هنوز دستش توی دست من بود..
ویلیام چهرش نرم تر شده بود...
تبش کم شده بود..
نفس هاش منظم...
لبخند محو و خسته ای زدم...
پارچه روی پیشونیش رو عوض کردم اروم در گوشش گفتم...
امیلی/کاترین: بخواب... تا صبح همه چیز درست میشه...
بارون قطع شده بود...
هوا سردتر شد...
نور صبح باعث شد که اروم چشمام رو باز کنم...
به ویلیام نگاه کردم...
تو یک خواب عمیق بود...
اما دیگه تب نداشت...
پوستش هنوز گرم بود اما داغ نبود..
دستم هنوز تو دست ویلیام بود...
لحظه ای مکث کردم...
نگاهم به دستامون قفل شده بود...
به ارومی با احتیاط دستم رو از دستش جدا کردم...
خواستم بلند بشم برم براش یک غذایی درست کنم اما با چشمای نیمه بیدار گفت...
تهیونگ / ویلیام: کاترین... نرو...
لبخندی گرم زدم... خسته بود...
اروم سمتش رفتم روی تخت نشستم...
امیلی/کاترین: اینجام ویلیام.. جایی نمیرم..
چشماش باز شدن...
اما نگاهش هنوز خوابالود بود...
لحظه ای به صورتم خیره شد...
انکار سعی داشت شب گذشته رو به یاد بیاره...
تهیونگ / ویلیام: دیشب... نتونستی بخوابی؟
امیلی/کاترین: نگرانی که داشتم نمیزاشت ویلیام...
تهیونگ / ویلیام:کاترین... تو حالت خوبه؟!!
امیلی/کاترین:؛ من خوبم.. چون تو حالت الان خوبه...
لبخند کمرنگی بهم زد...
فکرش درگیر بود...
تهیونگ / ویلیام: نمیدونم...
نمیدونم کی میتونم دوباره سوارکاری کنم...
بغض گلوم رو چنگ میزد....
میتونستم متوجه منظورش بشم.
اون فقط به زانوش نگاه نمیکرد...
اون الان به کل زندگیش که در سوارکاری بود نگاه میکرد...
امیلی/کاترین: مهم نیست کی دوباره سوارکاری میکنی... بالاخره اون روز دوباره میرسه..
خیره بهم نگاه کرد...
امیلی/کاترین: در این زمین...
تو هیچوقت تنها نمی جنگی...
من این زخم رو یادم میمونه پس...
همیشه میتونی روی من حساب کنی...
من همیشه هستم... و میتونم کمکت کنم ویلیام...
دخترا اینم دو پارت.
خوشحال میشم حمایت کنید.
و اینکه امتحان دارم و شاید نتونم سر تایم پارت بزارم...
برای همتون آرزوی موفقیت دارم...
موفق باشید فرشته ها خوب درس بخونید.
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟕»
★........★........ ★........★.......
شب آروم اما سنگینی بود...
صدای قطره های بارون به پنجره اتاق سکوت رو شکسته بود...
کنار تخت نشسته بودم...
به نفس های نااروم ویلیام گوش میدادم...
تبش بالا رفته بود...
پیشونیش داغ..گونه هاش
سرخ و... نفسش هاش کوتاه..
پارچه خنکی رو دوباره روی پوست داغش گذاشتم...
دستاش یکم لرزید...
امیلی/کاترین:انقدر خودت رو شکنجه نده... تو هنوز خوب نشدی...
ویلیام چیزی نگفت... فقط زیر لب زمزمه کرد...
واژه های نامنظم... نمیتونستم بفهمم که چی میگه...
کلماتی نرم.. ملایم.. اما پر از درد...
مکث کردم... گوشم رو نزدیک تر کردم... نمیتونستم بفهمم که چی میگه...
فقط حس کردم که صداش غمگینه...
امیلی/کاترین: ویلیام... اروم باش... کسی جز من اینجا نیست....
اروم تکون خورد...
نفسش تندتر شده بود...
با تردید... دستش رو گرفتم...
دستش سرد بود... اما انگشتاش ناخودآگاه فشار کوچیکی به دستم داد...
لبخندی بهش زدم...
امیلی/کاترین:نمیزارم... نمیزارم امشب هیچ دردی بهت نزدیک بشه... قول میدم.
چشماش نیمه خواب و نیمه بیدار بودن...
لباش حرکت کوچیکی کرد...
متوجه نشدم... پس سکوت کردم...
چند ساعت گذشت...
صدای بارون اروم تر شده بود...
سرم رو روی لبه تخت تکیه داده بودم...
هنوز دستش توی دست من بود..
ویلیام چهرش نرم تر شده بود...
تبش کم شده بود..
نفس هاش منظم...
لبخند محو و خسته ای زدم...
پارچه روی پیشونیش رو عوض کردم اروم در گوشش گفتم...
امیلی/کاترین: بخواب... تا صبح همه چیز درست میشه...
بارون قطع شده بود...
هوا سردتر شد...
نور صبح باعث شد که اروم چشمام رو باز کنم...
به ویلیام نگاه کردم...
تو یک خواب عمیق بود...
اما دیگه تب نداشت...
پوستش هنوز گرم بود اما داغ نبود..
دستم هنوز تو دست ویلیام بود...
لحظه ای مکث کردم...
نگاهم به دستامون قفل شده بود...
به ارومی با احتیاط دستم رو از دستش جدا کردم...
خواستم بلند بشم برم براش یک غذایی درست کنم اما با چشمای نیمه بیدار گفت...
تهیونگ / ویلیام: کاترین... نرو...
لبخندی گرم زدم... خسته بود...
اروم سمتش رفتم روی تخت نشستم...
امیلی/کاترین: اینجام ویلیام.. جایی نمیرم..
چشماش باز شدن...
اما نگاهش هنوز خوابالود بود...
لحظه ای به صورتم خیره شد...
انکار سعی داشت شب گذشته رو به یاد بیاره...
تهیونگ / ویلیام: دیشب... نتونستی بخوابی؟
امیلی/کاترین: نگرانی که داشتم نمیزاشت ویلیام...
تهیونگ / ویلیام:کاترین... تو حالت خوبه؟!!
امیلی/کاترین:؛ من خوبم.. چون تو حالت الان خوبه...
لبخند کمرنگی بهم زد...
فکرش درگیر بود...
تهیونگ / ویلیام: نمیدونم...
نمیدونم کی میتونم دوباره سوارکاری کنم...
بغض گلوم رو چنگ میزد....
میتونستم متوجه منظورش بشم.
اون فقط به زانوش نگاه نمیکرد...
اون الان به کل زندگیش که در سوارکاری بود نگاه میکرد...
امیلی/کاترین: مهم نیست کی دوباره سوارکاری میکنی... بالاخره اون روز دوباره میرسه..
خیره بهم نگاه کرد...
امیلی/کاترین: در این زمین...
تو هیچوقت تنها نمی جنگی...
من این زخم رو یادم میمونه پس...
همیشه میتونی روی من حساب کنی...
من همیشه هستم... و میتونم کمکت کنم ویلیام...
دخترا اینم دو پارت.
خوشحال میشم حمایت کنید.
و اینکه امتحان دارم و شاید نتونم سر تایم پارت بزارم...
برای همتون آرزوی موفقیت دارم...
موفق باشید فرشته ها خوب درس بخونید.
- ۱۵۸
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط