یهواقعهخیلیزیبا
#یه_واقعه_خیلی_زیبا
#بخونید_پشیمون_نمیشین
#التماس دعا
از کجا می آیید؟
از شهرستان سلماس، روستای ملکان، روستای حسینآباد، لب مرز کردکوی ایران با ترکیه برای زیارت امام رضا(ع) تا اینجا آمدم.
کمی از خودتان برایمان بگویید.
27 ساله هستم، 40 روز است که از آقا امام رضا(ع) حاجت گرفتم و الآن 39 روز است که در راه هستم و با پای پیاده میخواهم به پابوس آقا بروم.
چرا میخواهید پیاده به مشهد بروید؟
دختری داشتم که دکترها جواب کرده بودند. دخترم در بچگی تب و بعد تشنج کرده بود و از کمر به پائین فلج شد. در همان یکسالگی فلج شد. امیدمان از همهجا بریده بود. تا سهسالگی کلی خرج دوا و دکتر کردم؛ اما جواب نگرفتم و دکترها گفتند دخترت به سن تکلیف که برسد تا همان سن 8 تا 9 سالگی بیشتر زنده نیست.
این را هم بگویم که دخترم تاسوعا ـ عاشورا به دنیا آمده و اسمش را زینب گذاشتم. وقتی دکترها دخترم را جواب کردند؛ او را نذر آقا امام رضا (ع) کردم. گفتم آقا تو که ضامن همه میشوی؛ حتی ضامن آهو هم میشوی؛ ضامن دختر من هم بشو و بگذار با پای پیاده بیایم به پابوست. گفتم آقا من که در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم و کسی را ندارم؛ پس ضامن دختر من هم بشو تا عزیز دیگرم را از دست ندهم.
پدر و مادرتان را کی از دست دادید؟
یادم میآید که مادرم باردار بود. آن موقع من 7 سال داشتم. پدرم قرار بود مادرم را دکتر ببرد. من هم با گریه و زاری داخل ماشین نشستم و گفتم من هم با شما میآیم و آنها هم بالاخره مرا سوار ماشین کردند.
من جلوی ماشین نشستم و مادرم که درد داشت؛ صندلی عقب ماشین دراز کشیده بود و پدرم رانندگی میکرد. مادرم بهشدت دردش گرفت و پدرم هم حواسش پرت شد و ماشین ما از دره به پائین افتاد، (در دره مسیر کردکوی ارومیه) پنجره باز بود و من از پنجره به بیرون پرت شدم. تا خودم را به ته دره رساندم پدر و مادرم فوت کردند. آنجا زبانم کمی لال شد (لکنت زبان گرفتم)
بعد از فوت پدر و مادرتان چه شد؟ شما چکار کردید؟
یک سید من را بزرگ کرد. سید همان دهات ما بود. من از بچگی خانوادهام راندیدم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
تا 12 سالگی کنار سید بودم و همین سید برایم همسرم را انتخاب کرد و به خواستگاری رفت. من 12 ساله بودم و خانمم 11 ساله بود که باهم ازدواج کردیم. این سید در روستای ما زندگی میکرد، کسی نبود که از من دستگیری کند و من هم چون یتیم بودم و بیسرپرست و سید هم بچههایش خارج بودند من را بزرگ کرد.
سید خادم و معتمد محل و پیشنماز روستا هم بود. من را به خانهاش برد، چوپانی را به من یاد داد و تعدادی گوسفند از اهالی روستا جمع کرد تا من به چرا ببرم. ولی حیف که چند سال بعدازاینکه من ازدواج کردم سید فوت کرد.
کمی بیشتر از سید برایمان بگوید. چه خاطراتی با سید دارید؟ اصلاً اسم سید چه بود؟
سید میر صدان احمدی. پیشنماز روستا بود. خودش سرپرستی من را قبول کرد و وقتی ازدواج کردم؛ به خانمم قرآن یاد داد و الآن خانمم 16 جزء قرآن را حفظ است. 12 سالگی ازدواج کردم، 14 یا 15 ساله بودم که سید به رحمت خدا رفت و من تقریباً هشت سال با سید زندگی کردم. سید من را مثل بچه خودش بزرگ کرد و تر و خشکم کرد. بعد از ازدواج با خانمم هم پیش سید ماندیم و زندگی کردیم. سید 85 سالش بود که به رحمت خدا رفت.
چطور با امام رضا(ع) حرف میزنید که جوابتان را میدهد؟
از ته دل با او حرف میزنم. صادقانه صحبت میکنم (با گریه شدید)، هر چه دارم از خداوند دارم. نان خالی میخورم؛ ولی راضیام به رضای خودش. امام رضا(ع) می میداند که چه عذابی کشیدم. خودش میداند که تا حالا به پابوسش نرفتم؛ ولی خودش آمد خانهام، دختر مرا شفا داد.
چند تا بچه دارید؟
سه تا، نخستین دخترم زینب است که 8 سال و 6 ماهش است. پسرم امیرمحمد هم هفتساله است و باران که هنوز یکساله نشده.
دخترم زینب از امام رضا (ع) شفا گرفته و الآن روی پای خودش است. راه رفتنش را دیدم؛ اما دویدنش را ندیدم و سریع برای زیارت آقا راه افتادم. گفتم حالا که امام رضا(ع) برای شفای زینب به خانه من آمدند؛ من باید با پای پیاده به زیارت ایشان مشرف بشوم. هرچه هم خواست اتفاق بیفتد من باید بروم مشهد.
این اتفاق چه زمانی افتاد؟
زمان اذان صبح. من در حال نمازخواندن بودم که دیدم دخترم روی پای خودش روبهروی من ایستاده، خانمم تحتفشار بود؛ ناراحتی قلبی پیداکرده بود و برای همین دیگر خانمم را بیدار نکردم تا آرامآرام به او بگویم که موضوع چیست.
الآن چه کسی مراقب همسر و بچههایتان است؟ کسی را در روستا دارید؟
چوپان زائر: هیچکس فقط خودشان هستند. از لحاظ مالی هم مشکل دارند و دیروز همسرم زنگ زد و گفت نان خشک جلوی گوسفندها را برداشته و داخل شیر گوسفند ریخته و با بچهها خورده اند. همیشه میگویم خدایا راضیام به ر
#بخونید_پشیمون_نمیشین
#التماس دعا
از کجا می آیید؟
از شهرستان سلماس، روستای ملکان، روستای حسینآباد، لب مرز کردکوی ایران با ترکیه برای زیارت امام رضا(ع) تا اینجا آمدم.
کمی از خودتان برایمان بگویید.
27 ساله هستم، 40 روز است که از آقا امام رضا(ع) حاجت گرفتم و الآن 39 روز است که در راه هستم و با پای پیاده میخواهم به پابوس آقا بروم.
چرا میخواهید پیاده به مشهد بروید؟
دختری داشتم که دکترها جواب کرده بودند. دخترم در بچگی تب و بعد تشنج کرده بود و از کمر به پائین فلج شد. در همان یکسالگی فلج شد. امیدمان از همهجا بریده بود. تا سهسالگی کلی خرج دوا و دکتر کردم؛ اما جواب نگرفتم و دکترها گفتند دخترت به سن تکلیف که برسد تا همان سن 8 تا 9 سالگی بیشتر زنده نیست.
این را هم بگویم که دخترم تاسوعا ـ عاشورا به دنیا آمده و اسمش را زینب گذاشتم. وقتی دکترها دخترم را جواب کردند؛ او را نذر آقا امام رضا (ع) کردم. گفتم آقا تو که ضامن همه میشوی؛ حتی ضامن آهو هم میشوی؛ ضامن دختر من هم بشو و بگذار با پای پیاده بیایم به پابوست. گفتم آقا من که در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم و کسی را ندارم؛ پس ضامن دختر من هم بشو تا عزیز دیگرم را از دست ندهم.
پدر و مادرتان را کی از دست دادید؟
یادم میآید که مادرم باردار بود. آن موقع من 7 سال داشتم. پدرم قرار بود مادرم را دکتر ببرد. من هم با گریه و زاری داخل ماشین نشستم و گفتم من هم با شما میآیم و آنها هم بالاخره مرا سوار ماشین کردند.
من جلوی ماشین نشستم و مادرم که درد داشت؛ صندلی عقب ماشین دراز کشیده بود و پدرم رانندگی میکرد. مادرم بهشدت دردش گرفت و پدرم هم حواسش پرت شد و ماشین ما از دره به پائین افتاد، (در دره مسیر کردکوی ارومیه) پنجره باز بود و من از پنجره به بیرون پرت شدم. تا خودم را به ته دره رساندم پدر و مادرم فوت کردند. آنجا زبانم کمی لال شد (لکنت زبان گرفتم)
بعد از فوت پدر و مادرتان چه شد؟ شما چکار کردید؟
یک سید من را بزرگ کرد. سید همان دهات ما بود. من از بچگی خانوادهام راندیدم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
تا 12 سالگی کنار سید بودم و همین سید برایم همسرم را انتخاب کرد و به خواستگاری رفت. من 12 ساله بودم و خانمم 11 ساله بود که باهم ازدواج کردیم. این سید در روستای ما زندگی میکرد، کسی نبود که از من دستگیری کند و من هم چون یتیم بودم و بیسرپرست و سید هم بچههایش خارج بودند من را بزرگ کرد.
سید خادم و معتمد محل و پیشنماز روستا هم بود. من را به خانهاش برد، چوپانی را به من یاد داد و تعدادی گوسفند از اهالی روستا جمع کرد تا من به چرا ببرم. ولی حیف که چند سال بعدازاینکه من ازدواج کردم سید فوت کرد.
کمی بیشتر از سید برایمان بگوید. چه خاطراتی با سید دارید؟ اصلاً اسم سید چه بود؟
سید میر صدان احمدی. پیشنماز روستا بود. خودش سرپرستی من را قبول کرد و وقتی ازدواج کردم؛ به خانمم قرآن یاد داد و الآن خانمم 16 جزء قرآن را حفظ است. 12 سالگی ازدواج کردم، 14 یا 15 ساله بودم که سید به رحمت خدا رفت و من تقریباً هشت سال با سید زندگی کردم. سید من را مثل بچه خودش بزرگ کرد و تر و خشکم کرد. بعد از ازدواج با خانمم هم پیش سید ماندیم و زندگی کردیم. سید 85 سالش بود که به رحمت خدا رفت.
چطور با امام رضا(ع) حرف میزنید که جوابتان را میدهد؟
از ته دل با او حرف میزنم. صادقانه صحبت میکنم (با گریه شدید)، هر چه دارم از خداوند دارم. نان خالی میخورم؛ ولی راضیام به رضای خودش. امام رضا(ع) می میداند که چه عذابی کشیدم. خودش میداند که تا حالا به پابوسش نرفتم؛ ولی خودش آمد خانهام، دختر مرا شفا داد.
چند تا بچه دارید؟
سه تا، نخستین دخترم زینب است که 8 سال و 6 ماهش است. پسرم امیرمحمد هم هفتساله است و باران که هنوز یکساله نشده.
دخترم زینب از امام رضا (ع) شفا گرفته و الآن روی پای خودش است. راه رفتنش را دیدم؛ اما دویدنش را ندیدم و سریع برای زیارت آقا راه افتادم. گفتم حالا که امام رضا(ع) برای شفای زینب به خانه من آمدند؛ من باید با پای پیاده به زیارت ایشان مشرف بشوم. هرچه هم خواست اتفاق بیفتد من باید بروم مشهد.
این اتفاق چه زمانی افتاد؟
زمان اذان صبح. من در حال نمازخواندن بودم که دیدم دخترم روی پای خودش روبهروی من ایستاده، خانمم تحتفشار بود؛ ناراحتی قلبی پیداکرده بود و برای همین دیگر خانمم را بیدار نکردم تا آرامآرام به او بگویم که موضوع چیست.
الآن چه کسی مراقب همسر و بچههایتان است؟ کسی را در روستا دارید؟
چوپان زائر: هیچکس فقط خودشان هستند. از لحاظ مالی هم مشکل دارند و دیروز همسرم زنگ زد و گفت نان خشک جلوی گوسفندها را برداشته و داخل شیر گوسفند ریخته و با بچهها خورده اند. همیشه میگویم خدایا راضیام به ر
- ۱۴.۵k
- ۰۴ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط