فریب
"فریب"
کیونگ (در حالی که زنجیرها پوستش را میسوزانند): "سرا... این تو نیستی! باهات میجنگم تا برگردی!"
سرا (با حرکتی نمایشی، دستم را روی صورت کیونگ کشیدم): "چشمهای قشنگت رو دوست دارم... ولی الان باید ببندمشون."
میهو(سعی کردبا تیغهای نورانی فرارکند،امااوراباپابه زمین زدم):"عجله نکن کوچولو..نوبت توهم میرسه."
در حالی که کیونگ و میهو را به قلعهٔ تاریکی میبرم، در خلوت با فرشتگانِ آزادشده نجوا کردم:"آماده باشید... لحظهٔ نابودی نزدیکه."
ارباب تاریکی باخوشحالی به استقبال آمد،اما پشتم خنجری ازنورخالص پنهان کردم: "عزیزم... حالا وقتشه."
ناگهان خنجر را در پشت ارباب تاریکی فرو بردم و فریادزدم: "فرشتهها! حالا !"
لشکر فرشتگان از سقف فرود آمدند و ارباب تاریکی را تکهتکه کردند. او فریادزد:"تو... منو فریب دادی؟!"
با لبخند "عشقِ من بهشون واقعیتر از نفرتِ تو بود."
میهو به دیوار تکیه داده، سینهاش تندتند بالا و پایین میرفت.
دستم را روی کمر میهو کشیدم:
"خواهر کوچولو... حالا بذار یادت بدم چطور یه فرشته واقعی بشی."
میهو (با لهجهای عصبی):"سرا... اگه جسارت کنی، با تمام قدرت.. حرفش قطع شدچون لبهایم را محکم روی لبهایش فشار دادم تا آرومش کنم!"
میهو چشمانش را بست و بیاختیار به لباسم چنگ زد.بعد از امتمام کارم دستم را به سمت آسمان بردم
فرشتههای نگهبان حلقهای دورما تشکیل دادند و نور خالص روی میهو بارید.
میهو با بالهای جدید،طلایی با رگههای آبی متولد شد. او با حیرت به خودش نگاه کرد:
"خواهر... این چیه؟ من... من کامل شدم؟"
"همیشه یه فرشته بودی... فقط خودت نمیدونستی"
رفتم کنار کیونگ ،با انگشت، چانهٔ کیونگ را بالا آوردم.
"میدونی مشکلت چیه؟ همیشه فکر میکنی باید قوی باشی... ولی من دوست دارم وقتی اینجوری ضعیفی."
کیونگ: "پس درمان کن دیگه... (چشمانش برق زد) یا فقط میخوای عذابم بدی؟"
به اشارهای زنجیرهای کیونگ را شکستم. او آزاد شد، اما قبل از فرار، دستش را گرفتم:
""عجله نکن...(چشمانم برق زد)یه رقص کوچولو مدیونیم.
دستم راروی کمرکیونگ گزاشتم واون رونزدیک کشیدم.کیونگ مقاومت کرداماپاهایم رابین پاهاش قفل کردم
ما به آرامی چرخیدیم پشت کیونگ به دیواربود ومن با انگشتانم از گردنش تا سینهاش پایین رفتم.
کیونگ ناگهان کنترل را به دست گرفت ومن را چرخاند تا پشتم به سینهاش چسبید.در این حال، لبهایش را روی گردنم گذاشت و پچپچ کرد:
"این رقصِ درمان بود یا شکنجه؟"
من با خنده:"هر چی تو بگی... (برگشتم و لبهایمان نزدیک هم شد) ولی تمومش نکن."
دستهای گلهای مهتاب را از هوا چیدم و روی سینهٔ کیونگ گزاشتم. رایحهای شیرین فضا را پرکرد.
کیونگ کمکم سنگین شد:"این...عطر چیه؟(چشمانش کمنور شد)مثل بوی... خودته."
او را در آغوش گرفتم و آهسته روی زمین نشاندم:
فرشتهها بالهایشان رادورمابستند.."خوابِ قشنگی داشته باش...(پیشانیاش را بوسیدم)تاوقتی که من برگردم
کیونگ رادرآغوش گرفتم به سمت تختِ برگهای بردم.موهایم مانندپردهای سیاه روی صورتش ریخت.
"حالا که خوابی...(لبخندی مرموز زدم) میتونم اعتراف کنم که چقدر دوست دارم وقتی آروم و بیدفاعی."
میهو از دور نگاه کرد و لبخند زد: "خب... حداقل اینبار اون بیهوش شد!"
کیونگ (در حالی که زنجیرها پوستش را میسوزانند): "سرا... این تو نیستی! باهات میجنگم تا برگردی!"
سرا (با حرکتی نمایشی، دستم را روی صورت کیونگ کشیدم): "چشمهای قشنگت رو دوست دارم... ولی الان باید ببندمشون."
میهو(سعی کردبا تیغهای نورانی فرارکند،امااوراباپابه زمین زدم):"عجله نکن کوچولو..نوبت توهم میرسه."
در حالی که کیونگ و میهو را به قلعهٔ تاریکی میبرم، در خلوت با فرشتگانِ آزادشده نجوا کردم:"آماده باشید... لحظهٔ نابودی نزدیکه."
ارباب تاریکی باخوشحالی به استقبال آمد،اما پشتم خنجری ازنورخالص پنهان کردم: "عزیزم... حالا وقتشه."
ناگهان خنجر را در پشت ارباب تاریکی فرو بردم و فریادزدم: "فرشتهها! حالا !"
لشکر فرشتگان از سقف فرود آمدند و ارباب تاریکی را تکهتکه کردند. او فریادزد:"تو... منو فریب دادی؟!"
با لبخند "عشقِ من بهشون واقعیتر از نفرتِ تو بود."
میهو به دیوار تکیه داده، سینهاش تندتند بالا و پایین میرفت.
دستم را روی کمر میهو کشیدم:
"خواهر کوچولو... حالا بذار یادت بدم چطور یه فرشته واقعی بشی."
میهو (با لهجهای عصبی):"سرا... اگه جسارت کنی، با تمام قدرت.. حرفش قطع شدچون لبهایم را محکم روی لبهایش فشار دادم تا آرومش کنم!"
میهو چشمانش را بست و بیاختیار به لباسم چنگ زد.بعد از امتمام کارم دستم را به سمت آسمان بردم
فرشتههای نگهبان حلقهای دورما تشکیل دادند و نور خالص روی میهو بارید.
میهو با بالهای جدید،طلایی با رگههای آبی متولد شد. او با حیرت به خودش نگاه کرد:
"خواهر... این چیه؟ من... من کامل شدم؟"
"همیشه یه فرشته بودی... فقط خودت نمیدونستی"
رفتم کنار کیونگ ،با انگشت، چانهٔ کیونگ را بالا آوردم.
"میدونی مشکلت چیه؟ همیشه فکر میکنی باید قوی باشی... ولی من دوست دارم وقتی اینجوری ضعیفی."
کیونگ: "پس درمان کن دیگه... (چشمانش برق زد) یا فقط میخوای عذابم بدی؟"
به اشارهای زنجیرهای کیونگ را شکستم. او آزاد شد، اما قبل از فرار، دستش را گرفتم:
""عجله نکن...(چشمانم برق زد)یه رقص کوچولو مدیونیم.
دستم راروی کمرکیونگ گزاشتم واون رونزدیک کشیدم.کیونگ مقاومت کرداماپاهایم رابین پاهاش قفل کردم
ما به آرامی چرخیدیم پشت کیونگ به دیواربود ومن با انگشتانم از گردنش تا سینهاش پایین رفتم.
کیونگ ناگهان کنترل را به دست گرفت ومن را چرخاند تا پشتم به سینهاش چسبید.در این حال، لبهایش را روی گردنم گذاشت و پچپچ کرد:
"این رقصِ درمان بود یا شکنجه؟"
من با خنده:"هر چی تو بگی... (برگشتم و لبهایمان نزدیک هم شد) ولی تمومش نکن."
دستهای گلهای مهتاب را از هوا چیدم و روی سینهٔ کیونگ گزاشتم. رایحهای شیرین فضا را پرکرد.
کیونگ کمکم سنگین شد:"این...عطر چیه؟(چشمانش کمنور شد)مثل بوی... خودته."
او را در آغوش گرفتم و آهسته روی زمین نشاندم:
فرشتهها بالهایشان رادورمابستند.."خوابِ قشنگی داشته باش...(پیشانیاش را بوسیدم)تاوقتی که من برگردم
کیونگ رادرآغوش گرفتم به سمت تختِ برگهای بردم.موهایم مانندپردهای سیاه روی صورتش ریخت.
"حالا که خوابی...(لبخندی مرموز زدم) میتونم اعتراف کنم که چقدر دوست دارم وقتی آروم و بیدفاعی."
میهو از دور نگاه کرد و لبخند زد: "خب... حداقل اینبار اون بیهوش شد!"
- ۲۶۰
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط