ی بار ی سالمند بهم گفت

ی بار ی سالمند بهم گفت

قلبت که بی نظم زد ،
بدان که عاشقی ...

اشکت که بی اختیار سرازیر شد ،
بدان که دلتنگی ...

شبت که بی خواب گذشت ،
بدان که نگرانی ...

روزت که بی شوق آغاز شد ،
بدان که نا امیدی ...

سینه ات که بی جا آه کشید ،
بدان که پُرحسرتی ...

دلت که بی دلیل گرفت ،
بدان که تنهائــــــی ...

امروز تو نیستی ، امّا ...
اما من به همهٔ آن حرفهایت رسیدم !
ایکاش قبل ِ رفتنت ،
چارهٔ این وقتایی که
برام پیش بینی کردی
را هم میگفتــــــی ...
دیدگاه ها (۴)

گویند:دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرم...

گویند:دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرم...

.

.

مادربزرگم همیشه می‌گفت:قلبت که بی‌نظم زد، بدون که عاشقی …اشک...

مادربزرگــم همیشه میگفت :قلبت که بی نظم زد ،بدون که عاشقی …ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط