در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او

در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:

چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.

بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.

و گفت:

دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.....🥀🥀
دیدگاه ها (۸)

بچه که هستیم از شب می ترسیم، به خاطر تاریکی… به خاطر تنهایی…...

صبح هالباس آرامش به تن کندستهایت را باز کنچشمهایت راببندو رو...

ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ !ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ !ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﺑﺎ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻏﺮ...

دلم نه عشق میخواهد نه دروغ های قشنگنه ادعاهای بزرگ نه بزرگ ه...

A girl from tomorrow(part12)

#عشق_جنایت 🔪پارت35سو اه:من اومدمیِنا:خوش اومدیسو اه:برای هیو...

Lucky victim of Halloween night جوهر خون و آخرین نفس دختر و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط