رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره
رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
از زبون تهیونگ
اومدم از اتاق برم بیرون که با صدا زدن ات سر جام وایسادم
ات:تهیونگ
تهیونگ:بله
ات:من خودم نمیتونم به پسرا بگم میشه تو بگی
تهیونگ:چی رو بگم؟
ات:این که من زامبیم
تهیونگ:مطمعنی میخوای بدونن؟
ات:آره مطمعنم
تهیونگ:باش
از زبون ات
صبح
از خواب بیدار شدم بلاخره بعد چند وقت تونستم درست بخوابم
بعد از انجام کارهام و عوض کردن لباس خوابم رفتم سمت پایین
ات:سلام
همه:....
ات:چیزی شده؟
همه:...
ات:چرا خشکتون زده ؟
همه:....
دوباره با همون نگاه هاشون داشتن نگام میکردن که تهیونگ اومد سمتم و به سمت آشپزخونه راهنماییم کرد
تهیونگ:بهتره این چند وقته زیاد سمت پسرا نری
ات: براچی؟
تهیونگ: دیشب موضوع رو بهشون گفتم ...راستش خیلی از تو میترسن
ات: آهان باش ..میرم تو اتاقم
تهیونگ:ات ات(بلند)
بدون توجه به صدا زدنای تهیونگ رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم و زنگ زدم به تهیونگ اما جواب نداد مجبور شدم زنگ بزنم به نامجون
نامجون:ب..بله
ات:میشه بیای تو حیاط
نامجون:ب..براچی ؟
ات:تو بیا ..اگه هم میترسی با بقیه بیا
نامجون:باش
رفتم داخل تراس که دیدم همه پسرا اومدن تو حیاط
ات:پسرا
نامجون:کاری داشتی؟
ات:این کلید رو بگیرین
کلید در اتاقم رو پرت کردم سمت اونا
نامجون:این چیه؟
ات:کلید اتاقمه فعلا دستتون باشه هر وقت ازم نترسیدید بیاین درو باز کنین
تهیونگ:این کارا لازم...
ات: لازمه خیلی هم لازمه میخوام بهم اعتماد داشته باشین نمیخوام ازم بترسین
دیگه حال و حوصله ی سر و کله زدن باهاشون رو نداشتم اومدم تو اتاقم و پرده هارو کشیدم
شاید بتونم تویه این مدت که تو اتاقم و بیکارم به کارای عقب افتادم رسیدگی کنم
نیم ساعت بعد
ایشششششش خسته شدم چرا هیچ کاری ندارم انجام بدم (ببخشید اما خودم الان خیلی حوصلم سر رفته😂)
داشتم همین طوری غر میزدم که دکتر لی زنگم زد
ات:الو
لی:سلام خوبی
ات:مرسی تو خوبی
لی:خوبم ممنون امروز چیکاره ای
ات:هیچی بیکارم
لی:اون شب نشد بیای خونم الان میتونی بیای؟
ات:نه تو اتاقم درم قفله
لی:براچی ؟
ات ( توضیح داد )
لی : خب اشکالی نداره من بیام ؟میخوام یه چیز مهم بهت بگم
ات:نه اشکالی نداره بیا الان برات آدرس رو میفرستم
لی:اوکی خداحافظ
ات: خداحافظ
از زبون تهیونگ
اومدم از اتاق برم بیرون که با صدا زدن ات سر جام وایسادم
ات:تهیونگ
تهیونگ:بله
ات:من خودم نمیتونم به پسرا بگم میشه تو بگی
تهیونگ:چی رو بگم؟
ات:این که من زامبیم
تهیونگ:مطمعنی میخوای بدونن؟
ات:آره مطمعنم
تهیونگ:باش
از زبون ات
صبح
از خواب بیدار شدم بلاخره بعد چند وقت تونستم درست بخوابم
بعد از انجام کارهام و عوض کردن لباس خوابم رفتم سمت پایین
ات:سلام
همه:....
ات:چیزی شده؟
همه:...
ات:چرا خشکتون زده ؟
همه:....
دوباره با همون نگاه هاشون داشتن نگام میکردن که تهیونگ اومد سمتم و به سمت آشپزخونه راهنماییم کرد
تهیونگ:بهتره این چند وقته زیاد سمت پسرا نری
ات: براچی؟
تهیونگ: دیشب موضوع رو بهشون گفتم ...راستش خیلی از تو میترسن
ات: آهان باش ..میرم تو اتاقم
تهیونگ:ات ات(بلند)
بدون توجه به صدا زدنای تهیونگ رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم و زنگ زدم به تهیونگ اما جواب نداد مجبور شدم زنگ بزنم به نامجون
نامجون:ب..بله
ات:میشه بیای تو حیاط
نامجون:ب..براچی ؟
ات:تو بیا ..اگه هم میترسی با بقیه بیا
نامجون:باش
رفتم داخل تراس که دیدم همه پسرا اومدن تو حیاط
ات:پسرا
نامجون:کاری داشتی؟
ات:این کلید رو بگیرین
کلید در اتاقم رو پرت کردم سمت اونا
نامجون:این چیه؟
ات:کلید اتاقمه فعلا دستتون باشه هر وقت ازم نترسیدید بیاین درو باز کنین
تهیونگ:این کارا لازم...
ات: لازمه خیلی هم لازمه میخوام بهم اعتماد داشته باشین نمیخوام ازم بترسین
دیگه حال و حوصله ی سر و کله زدن باهاشون رو نداشتم اومدم تو اتاقم و پرده هارو کشیدم
شاید بتونم تویه این مدت که تو اتاقم و بیکارم به کارای عقب افتادم رسیدگی کنم
نیم ساعت بعد
ایشششششش خسته شدم چرا هیچ کاری ندارم انجام بدم (ببخشید اما خودم الان خیلی حوصلم سر رفته😂)
داشتم همین طوری غر میزدم که دکتر لی زنگم زد
ات:الو
لی:سلام خوبی
ات:مرسی تو خوبی
لی:خوبم ممنون امروز چیکاره ای
ات:هیچی بیکارم
لی:اون شب نشد بیای خونم الان میتونی بیای؟
ات:نه تو اتاقم درم قفله
لی:براچی ؟
ات ( توضیح داد )
لی : خب اشکالی نداره من بیام ؟میخوام یه چیز مهم بهت بگم
ات:نه اشکالی نداره بیا الان برات آدرس رو میفرستم
لی:اوکی خداحافظ
ات: خداحافظ
- ۱۶.۳k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط