سناریوی شماره

{سناریوی شماره ۸}
|| پارت بیست و پنجم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》

موتورسیکلت با سکوت مرگباری در حیاط خلوت عمارت بزرگ و به ظاهر امن کاتسوکی ایستاد. سکوت شب، سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نه صدای گام نگهبانان، نه نور چراغ‌های حریم‌گذاری. همه چیز تاریک و خاموش بود.

**ایزوکو (با نجوایی نگران):** "یه چیزی اشتباهه... چرا اینقدر ساکته؟"

کاتسوکی، با دردی که تمام وجودش را می‌سوزاند، خود را از روی موتور به پایین کشید. غریزه‌اش فریاد می‌زد که اتفاق وحشتناکی افتاده است. او با تکیه بر ایزوکو، به سمت در اصلی لنگید.

در ورودی نیمه باز بود. کاتسوکی با پایش آن را باز کرد.

بوی آهن و مس کهنه، بوی آشنا و منزجرکننده‌ی خون، به مشامش خورد.

نگهبان شخصی او، «تاکاشی»، پشت میز پذیرش افتاده بود. چشمانش باز و خیره به سقف بود. یک زخم تمیز و عمیق روی گردنش دیده می‌شد. برق قرمز چراغ امنیتی کوچکی که هنوز روشن بود، روی صورت بی‌جانش می‌درخشید.

ایزوکو دستش را روی دهانش گذاشت تا فریادش را خفه کند.

کاتسوکی، با چهره‌ای که از شدت خشم و شوک به سنگ تبدیل شده بود، به داخل هل داد. هر قدم که برمی‌داشت، صحنه‌ای وحشتناک‌تر از قبل دید.

تمام اعضای خدمه، تمام محافظان... همه و همه در جاهای خودشان میخکوب شده بودند. برخی با اسلحه در دست، گویی حتی فرصت مقاومت نداشته‌اند. خون، فرشهای مرمر گرانقیمت راهرو را لکهدار کرده بود.

سکوت عمارت، تنها با صدای نفس‌های بریده آن دو و وزوز آرام سیستم تهویه شکسته می‌شد.

آنها سالن اصلی را پشت سر گذاشتند. اتاق جنگ کاتسوکی—مقدس‌ترین و امن‌ترین جای عمارت—در باز بود.

روی میز بزرگ چوبی او، که معمولاً پر از نقشه و طرح بود، حالا فقط یک چیز قرار داشت: یک قلم‌خوش‌نویسی ژاپنی بسیار قدیمی و تیز، که مانند یک خنجر به روی میز کوبیده شده بود. یک تکه کاغذ پوستی به دسته‌ی آن آویزان بود.

کاتسوکی با لنگانی دردناک به میز نزدیک شد. دستش لرزید، اما کاغذ را کند.

روی کاغذ، با خطی ظریف و خونسرد—خطی که او را به یاد خط ویلیام می‌انداخت—نوشته شده بود:

**یادت باشه آقای باکوگو،**
**این تازه پیشغذا بود.**
**برای شام حتماً تدارک بیشتری می‌بینیم.**
**— V.Y**

کاغذ از دست کاتسوکی روی زمین افتاد. او دیگر درد زانویش را احساس نمی‌کرد. تنها چیزی که حس می‌کرد، موجی یخ‌زده از خشم مطلق بود. خشم آنقدر عمیق که به جای سوزاندن، منجمدش کرده بود.

او به آرامی روی صندلی بزرگش نشست و به چشمان وحشت‌زده‌ی ایزوکو خیره شد. صدایش وقتی حرف زد، آرام و تقریباً بی‌احساس بود، اما هر کلمه از آن از جنس فولاد گداخته بود.

**کاتسوکی:** "دیگه تمام شد."
**ایزوکو:** "کاتسوکی... ما باید..."
**کاتسوکی (حرفش را قطع کرد):** "نه. دیگه فرار نیست. دیگه قایم شدن نیست."

او به قلم‌خوش‌نویسی نگاه کرد که مانند پرچمی از تهدید بر میزش نشسته بود.

**کاتسوکی:** "اونا جنگ رو به خونه ما آوردن. به تنها جایی که فکر می‌کردیم امنه. حالا نوبت ماست که به خونه اونها جنگ رو ببریم."

چشمان قرمز کاتسوکی در نور کم اتاق می‌درخشید. تمام مهربانی و تردید از آنها رخت بربسته بود. آنچه باقی مانده بود، تنها یک چیز بود: اراده‌ی آهنین برای نابودی کامل.

او دیگر کاتسوکی باکوگوی تاجر یا حتی قربانی نبود. او حالا یک سلاح بود. یک سلاح زنده که تنها یک هدف داشت: انتقام.

نبرد وارد فاز تازه‌ای شده بود. فازی که در آن هیچ قانونی وجود نداشت.

---
**پایان پارت بیست و یکم**

___________________________________________________________
پشت صحنه :

من : "سکوت"

ایزوکو : "سکوت"

کاتسوکی (سکوت رو شکست) : فکر نمیکردم انقدر پلید باشی ... تو خود شیطانی

من : باور کن قرار بود یه جنازه هم از دیوار آویزون باشه خب تو و ایزوکو خیلی زود اومدین نزاشتین من و ویلیام کار مون رو تمام و کمال انجام بدیم 😮‍💨🎀

ویلیام (آهی سر داد): هی راست میگی تازه قرار بود اون نامه رو با خون بنویسم نشد ...

من : آره تازه قرار بود وقتی در اتاق رسیدی یه جنازه بهت ذل زده باشه !

کاتسوکی: ویلیام کدوم جهنمی چرا صداش میاد ولی خوب حروم**زاده اش کجاستتتتتت و تو ((اشاره به من)) عمارت منو خونی می‌کنی ها

من: به خدا من بیگناهم ایده ویلیام بود

ویلیام: چرت میگه من از خودش یاد گرفتم نگاه قیافه مظلومش نکن !

من : خفه شو پارت بعد میدمت دست کاتسوکی مث سگ بزنت هاااا !

کاتسوکی: موافقم

ویلیام: چی چیو موافقم ؟؟؟ باشه باشه باشه طبق فیلم نامه قبوله ولی فعلا در شاهی خشونت من هستیم ...

من : زر زیادی نزن خب بچه ها تا پارت بعد خدافظی راستی اگه براتون سوال پیش اومد چرا کاتسوکی منو نگشت چون این مکالمه مجازی اتفاق افتاد 😂🎀💓
دیدگاه ها (۸)

ویلیام

{سناریوی شماره ۸} || پارت بیست و ششم ||نام سناریو: 《 قلبی از...

{سناریوی شماره ۸} || پارت بیست بیست چهارم ||نام سناریو: 《 قل...

این پارت تقدیم میشه به @n39752737P۴۲باکوگو میدوریا را با احت...

[سناریو شماره ۴]

[سناریو شماره ۴]

{سناریو شماره 3}

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط