دیر زمانی است که با خود می اندیشم تا به کی چنین سرگردانی
دیر زمانی است که با خود می اندیشم تا به کی چنین سرگردانی
دیر زمانی است که به دنبال چرایی چرا هایم در چراگاه زمینم
دیر زمانی است که می بایست هجرت کنم از خود به تو به او به آن
ولی افسوس چندی است دست و پای بسته در زندانی به وسعت تنهایی و به بلندای سیاهی دل نا امید به اسارت خودکامگی نادانی افتاده ام
دیر زمانی است سبو به دست به دنبای چشمه نورم شاید قطره ای معرفت از در گران دوستی بیابم
دیر زمانی است همگان ترکم کردند حتی سایه ام نیز برای دیدارم شرط مشروط می گذارد و باز خدا خدا می کنم
دیر زمانی است به دنبالت می گردم ای غریب آشنا چه نزدیک در دور دستها توکه بالهایم را شکستی
توکه با وعده هیچ آمدی و با کوله باری دل و وجودم را بردی
خوش انصاف با چشمه اشکم چه کردی که بجای اشک خون می فشااند
دیر زمانی است که به خوابم می آیی و تورا در خواب می جویم
دیر زمانی است نور دیده ام شده ای ، ای دل بی فروغ من
دیر زمانی است درهای غار تنهایی ام را بسته اند و بجای آن سر به داران را افراشته اند
دیر زمانی است که تنهایم ، غمگین نه از ترس ، نه از نا امیدی
ز آنکه شاید کم برده ای بیا و الباقی را نیز ببر تا کمبود نیابی
دیر زمانی است در سوگ خود بر دلم قفل خموشی نهادم
دیر زمانی است دلم برایت تنگ شده
شاید زمانی بیایی...
دیر زمانی است که به دنبال چرایی چرا هایم در چراگاه زمینم
دیر زمانی است که می بایست هجرت کنم از خود به تو به او به آن
ولی افسوس چندی است دست و پای بسته در زندانی به وسعت تنهایی و به بلندای سیاهی دل نا امید به اسارت خودکامگی نادانی افتاده ام
دیر زمانی است سبو به دست به دنبای چشمه نورم شاید قطره ای معرفت از در گران دوستی بیابم
دیر زمانی است همگان ترکم کردند حتی سایه ام نیز برای دیدارم شرط مشروط می گذارد و باز خدا خدا می کنم
دیر زمانی است به دنبالت می گردم ای غریب آشنا چه نزدیک در دور دستها توکه بالهایم را شکستی
توکه با وعده هیچ آمدی و با کوله باری دل و وجودم را بردی
خوش انصاف با چشمه اشکم چه کردی که بجای اشک خون می فشااند
دیر زمانی است که به خوابم می آیی و تورا در خواب می جویم
دیر زمانی است نور دیده ام شده ای ، ای دل بی فروغ من
دیر زمانی است درهای غار تنهایی ام را بسته اند و بجای آن سر به داران را افراشته اند
دیر زمانی است که تنهایم ، غمگین نه از ترس ، نه از نا امیدی
ز آنکه شاید کم برده ای بیا و الباقی را نیز ببر تا کمبود نیابی
دیر زمانی است در سوگ خود بر دلم قفل خموشی نهادم
دیر زمانی است دلم برایت تنگ شده
شاید زمانی بیایی...
- ۳.۴k
- ۰۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط