P
P29
ا.ت به سمت یونگی برگشت و یونگی به نوچه اش اشاره کرد تا تنهاشون بزارد ا.ت آروم گفت: یونگی .....
یونگی نزدیک تر رفتم و روی ا.ت سایه انداختن و آروم گفتم: آخه پاشو از گیلیمش دراز تر کرده بود ...
ا.ت: یونگی این حتی حرفم نمیتونه بزنه .....
یونگی در چشمان رنگی/ مشکی دخترک نگاه کرد و گفت: عزیزم شما خودتو درگیر نکن تا الانشم زیاد از کار و بار من میدونی برو خونه استراحت کن منم میام زودتر ،این را گفت و تاره مویی فرفری/ لخت ا.ت را پشت گوشش داد دخترک آروم این طرف و آن طرف را نگاه کردم و گفت آخه یونگی.....
یونگی دستش را دور کمر دخترک انداخت و همسرش را نزدیک خود کشید و گفت : الان تو دردت چیه ا.ت ؟عصبیم نکن یهو یکاری میکنم که نباید !
دخترک با حرکت ناگهانی یونگی جا خوردم و نگاهش کرد و بعد آروم گفت : یونگی این آدم آدم کینه ایه تو اینارو نمیشناسی ولشون کن برن برات دردسر میشه ها !
یونگی کلافه نفسی بیرون داده و گفت: داری به اون نقطه میرسونیم با ک*شرات
ا.ت فقط نگاهش کرد و چیزی نگفت یونگی به دخترک خیره شده بود آروم پیشانی اش را بوسید و گفت: نگران این چیزا نباش الآنم برو سوار ماشین شو و برو خونه باید استراحت کنی
ا.ت که کمی قرمز شده بود سرش را تکان داد یونگی با اکراه دخترک را ول کرد و دختر از آن خرابه خارج شد سوار ماشین شد و همانطور که یونگی گفت به خانه رفت در راه خانه دخترک از دو چیز شوکه شده بود یا شایدم تعجب کرده بود اولی ـ مگه یونگی چه بلایی سرشان آورده بود که دیگر مثل قبل حتی نگاهش هم نمیکردند یعنی یونگی تا الآن آدم هم کشته؟ این سوال ها من رو میترسونند دومی ـ یونگی.....و رفتارش....جدیدا خیلی عجیب رفتار میکنه ....لحن صحبتش با من خیلی با بقیه فرق داره .... شاید بخاطر اینه که قبول کردم براشون وارث بیارم بلاخره هر دختری تو این سن این خرییت را نمیکند
کمی گذشته که به عمارت رسیدم وارد شدم و آنقدر از امروز اعصابم خورد بود که اول از همه آبی در آشپزخانه خوردم خدمتکار ها نگاهی رد و بدل کردند که آروم گفتم: به کارتون برسید ...
روی کاناپه نشسته بودم همش ذهنم درگیر بود سوال های مختلف و بیجواب داشتم یک عالمه چیز از این زندگی لعنتی برام گنگ بود در دنیای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد....
ا.ت به سمت یونگی برگشت و یونگی به نوچه اش اشاره کرد تا تنهاشون بزارد ا.ت آروم گفت: یونگی .....
یونگی نزدیک تر رفتم و روی ا.ت سایه انداختن و آروم گفتم: آخه پاشو از گیلیمش دراز تر کرده بود ...
ا.ت: یونگی این حتی حرفم نمیتونه بزنه .....
یونگی در چشمان رنگی/ مشکی دخترک نگاه کرد و گفت: عزیزم شما خودتو درگیر نکن تا الانشم زیاد از کار و بار من میدونی برو خونه استراحت کن منم میام زودتر ،این را گفت و تاره مویی فرفری/ لخت ا.ت را پشت گوشش داد دخترک آروم این طرف و آن طرف را نگاه کردم و گفت آخه یونگی.....
یونگی دستش را دور کمر دخترک انداخت و همسرش را نزدیک خود کشید و گفت : الان تو دردت چیه ا.ت ؟عصبیم نکن یهو یکاری میکنم که نباید !
دخترک با حرکت ناگهانی یونگی جا خوردم و نگاهش کرد و بعد آروم گفت : یونگی این آدم آدم کینه ایه تو اینارو نمیشناسی ولشون کن برن برات دردسر میشه ها !
یونگی کلافه نفسی بیرون داده و گفت: داری به اون نقطه میرسونیم با ک*شرات
ا.ت فقط نگاهش کرد و چیزی نگفت یونگی به دخترک خیره شده بود آروم پیشانی اش را بوسید و گفت: نگران این چیزا نباش الآنم برو سوار ماشین شو و برو خونه باید استراحت کنی
ا.ت که کمی قرمز شده بود سرش را تکان داد یونگی با اکراه دخترک را ول کرد و دختر از آن خرابه خارج شد سوار ماشین شد و همانطور که یونگی گفت به خانه رفت در راه خانه دخترک از دو چیز شوکه شده بود یا شایدم تعجب کرده بود اولی ـ مگه یونگی چه بلایی سرشان آورده بود که دیگر مثل قبل حتی نگاهش هم نمیکردند یعنی یونگی تا الآن آدم هم کشته؟ این سوال ها من رو میترسونند دومی ـ یونگی.....و رفتارش....جدیدا خیلی عجیب رفتار میکنه ....لحن صحبتش با من خیلی با بقیه فرق داره .... شاید بخاطر اینه که قبول کردم براشون وارث بیارم بلاخره هر دختری تو این سن این خرییت را نمیکند
کمی گذشته که به عمارت رسیدم وارد شدم و آنقدر از امروز اعصابم خورد بود که اول از همه آبی در آشپزخانه خوردم خدمتکار ها نگاهی رد و بدل کردند که آروم گفتم: به کارتون برسید ...
روی کاناپه نشسته بودم همش ذهنم درگیر بود سوال های مختلف و بیجواب داشتم یک عالمه چیز از این زندگی لعنتی برام گنگ بود در دنیای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد....
- ۱.۲k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط