عشقسیاه

#عشق_سیاه


part15

همینجوری پشتم بهش بود که یهویی کمرمو گرفت به خودش چسبوند و دم گوشم باصدای بمش گفت
ات مال من میشی

_چ. چی؟

+گفتم مال من میشی

_ته تو حالت خوبه
داشتم دستای ته که دور کمرم بود رو باز میکردم که محکم ترش کرد و گف

+نه حالم خوب نیست

_....

+ات بزار بهت بگم اگه مال من نشی مال کسه دیگیی هم نمیشی

_خب ته
رومو برگشتوندم و خیلی بهم نزدیک بودیم طوری که میتونستم نفسای داغشو حس کنم

+خب؟

_(لبخند کیوت و کوشولویی🥺
مگه میشه پسر به این جذابی رو رد کنم

+(پوزخند) نه که نمیشه همه دخترا واسه من میمیرن

_(لبخند کیوت)

ویوته

خیلی خوشحال شدم که ات ردم نکرد و یه بار بزرگیییی از روی دوشم برداشته شد
نگاهی به لباش کردم دیدم صورتیه دیگه نتونستم تحمل کنم و بوسیدمش
اونم همراهیم کرد

ویو ات

ته لباشو گذاش روی لبام و مک میزد منم پر اشتیاق همراهیش کردم
داشتیم همو میبوسیدم که یهویی
یادم اومد که گردن ته درد میگیره چون قدم یکمی کوتاهه و روی انگشتای پاهام وایستادم
خلاصه هیچ حسی بهتر از اسن نبود که دوتا عاشق و زیر نور ماه و کنار دریا همو ببوسن اون لحظه به هیچی جز ته فک نمیکردم

برش بک به یه ساعت بعد

ویوته
رفتیم تویه ویلا یکم شراب ریختم واسه ات و یکمم واسه خودم شاممو رو خوردیم و میخاستیم بخابیم

+ات

_جونم

+لباساتو دربیار

_چرا

+چرا نداره دوس.دارم عشقم بدون لباس کنارم بخابه مشکلیه؟

_هان نه نه (خنده کوتاه

+ات وایسا

_......

+بزار من درشون بیارم

لباسای ات رو در اوردم و بدنش دیوونم کرد به زود داشتم تحمل میکردم که بهش دست نزنم

_تههههه
+جانم بیب

_من اینجوری زیاد راحت نیستم

+باشه یه دست لباس اونجاس برو بپوش

_باشه
رفتم لباسازو دیدم یکمم باز بود(عکس میدم
ولی پوشیدمش

تهیونگ هم لباساشو در اورد و روی تخت دراز کشیدیم و ته بغلم کرد

+ات تو چقد کوچولویی

_هوم؟ چطور

+اخه ببین تو بغلم مثل یه مورچیی

_یاااا ته
+باشه بابا شوخی کردم

_ته تو بچه دوس داری

+اره خیلی زیاد

_واقااا منم دوست دارم

+چیه شیطون بچه میخای

_چییی نهههه

+اما میخای


خمارییییییی 😈
دیدگاه ها (۲)

#عشق_سیاهpart16+ اما میخای_خنده) دیونهراستی ته یه چیزی ازت م...

#عشق_سیاهpart17ویوات حاضر شدم و رفتم پاییندیدم ته وایستاده ...

#عشق_سیاهpart14+راستش تویه این جعبه جواهر و لباسه که خودم وا...

#عشق_سیاهpart13تو فکرد بودم که یهویی در باز شددیدم تهیونگ بو...

جیمین فیک زندگی پارت ۹۲#

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟏ات خشکش زده بود. نمی‌دونست ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط