گناهکار part
( گناهکار ) ۶۸ part
در طی این راه هیچکس سخنی نگفت ساعت ده شب بود بلاخره رسیدند
جیمین ماشینو توی حیاط عمارت پارک کرد یون بیول زودتر پیدا شد آنو که خوابش برده بود ات بیدارش کرد و روبه یون بیول گفت
ات : پسرم تا اتاق همراهیش کن یهو از پله ها نیافته
یون بیول با قلب مهربانش تایید کرد و همراه آنو وارده سالن شدند
جیمین که توی ماشین بود ات تقی به شیشه زد و شیشه پایین شد
ات : نمیخواهی پیدا بشی
جیمین : نه کار دارم باید برم
جیمین شیشه رو پایین کرد بهت زده عقب رفت یعنی تصوراتش حقیقت داشت میرفت پیشه هه کیو
جیمین استارت زد و ماشین رو عقب راه داد خیلی زود از حیاط بیرون رفت اما غرور آن دختر هیچوقت اجازه نمیداد تا چشم رو خیانت ببنده عصبی سمته ماشین خودش رفت قبل از سوار شدن روبه نگهبان عمارت کرد عصبی گفت: چشم از عمارت بر نمی داری بچه ها تو عمارت هستند
..: چشم خانم
سریع سوار ماشین شد و بعد از باز شدن درب میله ای بزرگ عمارت بیرون رفت ماشین جیمین رو دید هنوز ایستاده بود اما چرا جیمین که از اینه ماشین ات رو دید نیشخندی زد و حرکت کرد، میدونست که اون داره تعقیبش میکنه ،
بلاخره بعد از کلی تعقیب کردن ماشین جیمین کناره یه عمارت ایستاد دور تر ازش ماشنیو پارک کرد جیمین از ماشین پیاده شد و وارده عمارت شد بغض بدی راه گلویش را گرفت یعنی جیمینی که سال ها درد عشقش رو کشیده بود داشت بهش خیانت میکرد با بغض زمزمه کرد : خدا نکنه چیزی که فکرشو میکنم باشه .. خدایا لطفاً
با دست و پاهای که میلرزیدن از ماشین پیاده شد قدم برداشت به سمته عمارت شب تاریک کوچه ای خلوت درختان بزرگی که آنجا بودند واقعاً ترسناک بود سریع به سمته درب رفت یکم مشکوک میزد درو باز گذاشته بودند به آرامی وارده عمارت شد با همون لباس سفید بلند قدم های آهسته ای برمیداشت درختان به شدت بزرگ توی حیاط جلوی عمارت رو گرفته بود همینکه از درخت ها عبور کرد با دیدن چیزای روبه رویش خشک اش زد ..
خوب باید حداقل کامنت هاش بالای صد باشند لایک هاشم بالای ۴۰
کنجکاو نیستین تا اونجا چی بوده ؟؟
در طی این راه هیچکس سخنی نگفت ساعت ده شب بود بلاخره رسیدند
جیمین ماشینو توی حیاط عمارت پارک کرد یون بیول زودتر پیدا شد آنو که خوابش برده بود ات بیدارش کرد و روبه یون بیول گفت
ات : پسرم تا اتاق همراهیش کن یهو از پله ها نیافته
یون بیول با قلب مهربانش تایید کرد و همراه آنو وارده سالن شدند
جیمین که توی ماشین بود ات تقی به شیشه زد و شیشه پایین شد
ات : نمیخواهی پیدا بشی
جیمین : نه کار دارم باید برم
جیمین شیشه رو پایین کرد بهت زده عقب رفت یعنی تصوراتش حقیقت داشت میرفت پیشه هه کیو
جیمین استارت زد و ماشین رو عقب راه داد خیلی زود از حیاط بیرون رفت اما غرور آن دختر هیچوقت اجازه نمیداد تا چشم رو خیانت ببنده عصبی سمته ماشین خودش رفت قبل از سوار شدن روبه نگهبان عمارت کرد عصبی گفت: چشم از عمارت بر نمی داری بچه ها تو عمارت هستند
..: چشم خانم
سریع سوار ماشین شد و بعد از باز شدن درب میله ای بزرگ عمارت بیرون رفت ماشین جیمین رو دید هنوز ایستاده بود اما چرا جیمین که از اینه ماشین ات رو دید نیشخندی زد و حرکت کرد، میدونست که اون داره تعقیبش میکنه ،
بلاخره بعد از کلی تعقیب کردن ماشین جیمین کناره یه عمارت ایستاد دور تر ازش ماشنیو پارک کرد جیمین از ماشین پیاده شد و وارده عمارت شد بغض بدی راه گلویش را گرفت یعنی جیمینی که سال ها درد عشقش رو کشیده بود داشت بهش خیانت میکرد با بغض زمزمه کرد : خدا نکنه چیزی که فکرشو میکنم باشه .. خدایا لطفاً
با دست و پاهای که میلرزیدن از ماشین پیاده شد قدم برداشت به سمته عمارت شب تاریک کوچه ای خلوت درختان بزرگی که آنجا بودند واقعاً ترسناک بود سریع به سمته درب رفت یکم مشکوک میزد درو باز گذاشته بودند به آرامی وارده عمارت شد با همون لباس سفید بلند قدم های آهسته ای برمیداشت درختان به شدت بزرگ توی حیاط جلوی عمارت رو گرفته بود همینکه از درخت ها عبور کرد با دیدن چیزای روبه رویش خشک اش زد ..
خوب باید حداقل کامنت هاش بالای صد باشند لایک هاشم بالای ۴۰
کنجکاو نیستین تا اونجا چی بوده ؟؟
- ۱۴.۷k
- ۰۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط