Royal Veil Part سایهای پشت پرده
Royal Veil — Part 17 : سایهای پشت پرده
صبح هنوز کامل بیدار نشده بود که تهیونگ وارد تالار کوچک ملکه شد. پردهها نیمهکشیده و نور کمرنگ، فضایی گرفته ساخته بود. ملکه پشت میز نشسته بود، انگار از خیلی قبل بیدار شده.
– مادر… اتفاقی افتاده؟
ملکه سر بلند نکرد. فقط کاغذی را بهسمت او سر داد.
علامت مهرِ شکستهٔ یکی از نامههای سلطنتی کنارش افتاده بود.
♡ کسی دیشب وارد بایگانی محرمانه شده.
تهیونگ خشکش زد.
– دیشب؟… ساعت چند؟
♡ اواخر شب. قبل از عوض شدن شیفت نگهبانها.
نگاهش دقیق شد.
♡ تو… بیدار بودی، نه؟
تهیونگ سعی کرد چهرهاش ثابت بماند، اما قلبش نامنظمتر شد.
فکرش خواسته یا ناخواسته رفت سمت جونگکوک.
به حضورش در راهرو.
به آن نگاه.
– بله… خوابم نمیبرد. چرا؟
ملکه انگشتش را روی نقشهٔ بازشده گذاشت.
♡ سند ناپدید شده مربوط به محافظان سلطنتی بوده.
♡ اگر این دزد دنبال چیزی خاص باشد… ممکن است یکی از بادیگارد های سلطنتی هدف بعدی باشد.
تهیونگ چند ثانیه بیحرکت ماند.
«یکی از بادیگارد های سلطنتی»
این جمله در ذهنش فقط یک معنی داشت.
جونگکوک.
او ناگهان فهمید چرا آن بیقراری عجیب، از دیشب در دلش نشسته بود.
این فقط احساس نبود.
چیزی… درست نبود.
---
در حیاط شمالی، صدای قدمهای بادیگارد ها در حال تعویض شیفت پیچیده بود.
جونگکوک تازه لباس سلطنتیش را محکم کرده بود که فرمانده با چهرهای جدی نزدیک شد.
– جونگکوک. با من بیا. الان.
صدای فرمانده معمولاً آرام و شمرده بود، اما اینبار… چیزی شبیه عجله داشت.
فرمانده در راه آهسته گفت:
^ دیشب کسی وارد بایگانی سری شده. ردپاهایی نزدیک تالار محافظان هم پیدا شده.
جونگکوک مکث کرد.
× یعنی… کسی قصد حمله به ما رو داشته؟
فرمانده نگاهش کرد.
آن نگاه خاصی که یعنی «بیشتر از این نمیتونم بگم».
^ فقط مراقب باش.
^ بهخصوص… تو.
این «تو» غیرعادی بود.
جونگکوک هیچ دشمنی در قصر نداشت. هیچ مشکل سیاسی، هیچ سابقهٔ خاص.
اما با این حال… انگار موضوع مستقیماً به او مربوط میشد.
---
وقتی جونگکوک و فرمانده از گوشهٔ باغ گذشتند، تهیونگ از طرف دیگر پیچ راهرو بیرون آمد.
و برای چند ثانیه، نگاه تهیونگ و جونگکوک در میان فضای مهآلود صبح، به هم افتادند.
در آن نگاه، تهیونگ فقط یک چیز را میخواند:
خطر.
جونگکوک هم فقط یک چیز را میفهمید:
تهیونگ چیزی را از او پنهان میکند.
فرمانده با احترام سر خم کرد:
^ شاهزاده.
تهیونگ فقط توانست لبخند ساختگی بزند، اما نگاهش یک لحظه از جونگکوک جدا نشد.
جونگکوک زیر لب و خیلی آهسته گفت:
× بعداً… با هم حرف میزنیم.
و این «بعداً»، نه بینشان آرامش آورد، نه فاصله.
فقط یک چیز را واضحتر کرد:
امشب… شاید همهچیز آشکار شود.
و شاید… خیلی چیزها دیگر امن نباشد.
---
✨ پایان پارت ۱۷
منتظر باش!
حمایت🌸
صبح هنوز کامل بیدار نشده بود که تهیونگ وارد تالار کوچک ملکه شد. پردهها نیمهکشیده و نور کمرنگ، فضایی گرفته ساخته بود. ملکه پشت میز نشسته بود، انگار از خیلی قبل بیدار شده.
– مادر… اتفاقی افتاده؟
ملکه سر بلند نکرد. فقط کاغذی را بهسمت او سر داد.
علامت مهرِ شکستهٔ یکی از نامههای سلطنتی کنارش افتاده بود.
♡ کسی دیشب وارد بایگانی محرمانه شده.
تهیونگ خشکش زد.
– دیشب؟… ساعت چند؟
♡ اواخر شب. قبل از عوض شدن شیفت نگهبانها.
نگاهش دقیق شد.
♡ تو… بیدار بودی، نه؟
تهیونگ سعی کرد چهرهاش ثابت بماند، اما قلبش نامنظمتر شد.
فکرش خواسته یا ناخواسته رفت سمت جونگکوک.
به حضورش در راهرو.
به آن نگاه.
– بله… خوابم نمیبرد. چرا؟
ملکه انگشتش را روی نقشهٔ بازشده گذاشت.
♡ سند ناپدید شده مربوط به محافظان سلطنتی بوده.
♡ اگر این دزد دنبال چیزی خاص باشد… ممکن است یکی از بادیگارد های سلطنتی هدف بعدی باشد.
تهیونگ چند ثانیه بیحرکت ماند.
«یکی از بادیگارد های سلطنتی»
این جمله در ذهنش فقط یک معنی داشت.
جونگکوک.
او ناگهان فهمید چرا آن بیقراری عجیب، از دیشب در دلش نشسته بود.
این فقط احساس نبود.
چیزی… درست نبود.
---
در حیاط شمالی، صدای قدمهای بادیگارد ها در حال تعویض شیفت پیچیده بود.
جونگکوک تازه لباس سلطنتیش را محکم کرده بود که فرمانده با چهرهای جدی نزدیک شد.
– جونگکوک. با من بیا. الان.
صدای فرمانده معمولاً آرام و شمرده بود، اما اینبار… چیزی شبیه عجله داشت.
فرمانده در راه آهسته گفت:
^ دیشب کسی وارد بایگانی سری شده. ردپاهایی نزدیک تالار محافظان هم پیدا شده.
جونگکوک مکث کرد.
× یعنی… کسی قصد حمله به ما رو داشته؟
فرمانده نگاهش کرد.
آن نگاه خاصی که یعنی «بیشتر از این نمیتونم بگم».
^ فقط مراقب باش.
^ بهخصوص… تو.
این «تو» غیرعادی بود.
جونگکوک هیچ دشمنی در قصر نداشت. هیچ مشکل سیاسی، هیچ سابقهٔ خاص.
اما با این حال… انگار موضوع مستقیماً به او مربوط میشد.
---
وقتی جونگکوک و فرمانده از گوشهٔ باغ گذشتند، تهیونگ از طرف دیگر پیچ راهرو بیرون آمد.
و برای چند ثانیه، نگاه تهیونگ و جونگکوک در میان فضای مهآلود صبح، به هم افتادند.
در آن نگاه، تهیونگ فقط یک چیز را میخواند:
خطر.
جونگکوک هم فقط یک چیز را میفهمید:
تهیونگ چیزی را از او پنهان میکند.
فرمانده با احترام سر خم کرد:
^ شاهزاده.
تهیونگ فقط توانست لبخند ساختگی بزند، اما نگاهش یک لحظه از جونگکوک جدا نشد.
جونگکوک زیر لب و خیلی آهسته گفت:
× بعداً… با هم حرف میزنیم.
و این «بعداً»، نه بینشان آرامش آورد، نه فاصله.
فقط یک چیز را واضحتر کرد:
امشب… شاید همهچیز آشکار شود.
و شاید… خیلی چیزها دیگر امن نباشد.
---
✨ پایان پارت ۱۷
منتظر باش!
حمایت🌸
- ۱.۶k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط