هرگز این قصه ندانست کسی

هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن

نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود ...

آه ، این درد مرا می فرسود :
" او به دل عشق دگر می ورزد "
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد !

بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من

لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شده است. . .

هوشنگ ابتهاج
دیدگاه ها (۳)

مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانیتسلام وحال پرسی و شروع خوش زبا...

اسم دلبرتو اینجوری سیو کن♥🥺✨سیوش کن Querencia یعنی مکان امنا...

#خیالتچه میپرسی  تو از سِرّ نهانم ؟عیانست راز دل از دیدگانم ...

💕🌿می تپد این دل می ستاید مستی چشمانت را از هیاهوی شب میگذرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط