sarvareses
sarvar.es.es:
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت : "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت .
درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود ، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند ، به نظر قحطی زده می آمدند .
آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند ، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود ، نمی توانستند
دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند .
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد
خداوند گفت : "تو جهنم را دیدی ، حال نوبت بهشت است" آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد ، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود ، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز ، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده ، می گفتند و می خندیدند
مرد روحانی گفت :
"خداوندا نمی فهمم؟!"
خداوند پاسخ داد : "ساده است ، فقط احتیاج به یک مهارت دارد ، می بینی؟
اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند ، در حالی که آدم های طمع کارِ اتاقِ قبلی، تنها به خودشان فکر می کنند !"
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت : "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت .
درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود ، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند ، به نظر قحطی زده می آمدند .
آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند ، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود ، نمی توانستند
دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند .
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد
خداوند گفت : "تو جهنم را دیدی ، حال نوبت بهشت است" آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد ، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود ، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز ، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده ، می گفتند و می خندیدند
مرد روحانی گفت :
"خداوندا نمی فهمم؟!"
خداوند پاسخ داد : "ساده است ، فقط احتیاج به یک مهارت دارد ، می بینی؟
اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند ، در حالی که آدم های طمع کارِ اتاقِ قبلی، تنها به خودشان فکر می کنند !"
- ۲.۸k
- ۲۰ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط