پارت دو.
بعد از اینکه از اونجا خارج شدیم، سوار ماشین شدم. این بار برخلاف همیشه، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. سکوت سنگین بود، سکوتی که پر بود از سوالاتی که هیچ وقت جوابی براشون نداشتیم. اهورا، با چشمهایی که هنوز از ترس و نگرانی پر بود، به بیرون از پنجره نگاه میکرد. انگار نمیخواست توی این لحظه حتی با من روبهرو بشه.
وقتی به خونه رسیدیم، سریع وارد شدیم و من در رو قفل کردم. به سمت اتاق تمرین رفتم. کیسه بوکس... همیشه برای ما مثل یه راه برای تخلیه انرژی و عصبانیت بود.هنوز گوشهی اتاق قرار داشت. با هر قدمی که به سمتش میرفتم، ضربان قلبم بیشتر میشد. خودم رو آماده میکردم برای چیزی که قرار بود خیلی بیشتر از یه مبارزه ساده باشه.
اهورا به آرومی دنبالم اومد و به کیسه بوکس نگاه کرد. دستکشهارو دستش کرد و نگاهش رو به من دوخت.
.
.
.
.
.
.
.
.
در این لحظات هیچ صدایی جز صدای نفسهای سنگینمون و ضرباتی که به کیسهها کوبیده میشد نبود.
— یادته اولین بار که همدیگه رو دیدیم؟
اهورا بالاخره حرف زد. صدایش هنوز سنگین و پر از بغض بود.
از میان نفسهای عمیقام، سرم رو تکون دادم.
_چطور میتونم فراموش کنم؟
فلشبک-
سالها پیش:
مسابقات زیرزمینی بوکس همیشه برام جذاب بودن. هر بار که وارد سالن میشدم، تماشای رقبای جدید و تواناییهای بینظیرشون، حسی از هیجان به قلبم میریخت. یکی از همون روزها، وقتی از جلو در اتاقی رد میشدم، متوجه شدم که صدای مشت زدن به کیسهای بیشتر از بقیهجاها به گوش میرسه. به طور غریزی، توجهام جلب شد و قدم به قدم به سمت صدا رفتم.
وقتی وارد اتاق شدم، چشمم بهش خورد. اون لحظه هیچ چیزی به جز هنر بوکسش تو ذهنم نبود. اونجا، زیر نور زرد کمرنگ که چشمک میزد، فقط مشت میزد و بدنش...بدنش انعطافپذیرتر از هر چیزی بود که تا حالا دیده بودم. بیشتر که دقت کردم، گاردش درست بود، سبک مشت زدنش هم بینظیر. تماشاش کردم، بدون هیچگونه حرفی، فقط نگاه میکردم...بیخبر از اینده دور و نزدیک.
بعد از مدتی زمانی که نفهمیدم چطور گذشت تازه متوجه حضورم شد.
_چیزی لازم داری؟
با شنیدن صداش تازه به خودم اومدم،داشتم فکر میکردم از نیمرخ چقدر زیبا بود ولی وقتی از جلو دیدمش...حس کردم چیزی تو دلم فرو ریخت.مگه یه ادم چقدر میتونه زیبا باشه؟
بالاخره به حرف اومدم.
....
سلام به همه.
بچهها من چون نمیتونم پارتا رو زیاد طولانی بزارم که حتما ارسال بشه واسه همین جاهای حساس تموم میشه.😂
وقتی به خونه رسیدیم، سریع وارد شدیم و من در رو قفل کردم. به سمت اتاق تمرین رفتم. کیسه بوکس... همیشه برای ما مثل یه راه برای تخلیه انرژی و عصبانیت بود.هنوز گوشهی اتاق قرار داشت. با هر قدمی که به سمتش میرفتم، ضربان قلبم بیشتر میشد. خودم رو آماده میکردم برای چیزی که قرار بود خیلی بیشتر از یه مبارزه ساده باشه.
اهورا به آرومی دنبالم اومد و به کیسه بوکس نگاه کرد. دستکشهارو دستش کرد و نگاهش رو به من دوخت.
.
.
.
.
.
.
.
.
در این لحظات هیچ صدایی جز صدای نفسهای سنگینمون و ضرباتی که به کیسهها کوبیده میشد نبود.
— یادته اولین بار که همدیگه رو دیدیم؟
اهورا بالاخره حرف زد. صدایش هنوز سنگین و پر از بغض بود.
از میان نفسهای عمیقام، سرم رو تکون دادم.
_چطور میتونم فراموش کنم؟
فلشبک-
سالها پیش:
مسابقات زیرزمینی بوکس همیشه برام جذاب بودن. هر بار که وارد سالن میشدم، تماشای رقبای جدید و تواناییهای بینظیرشون، حسی از هیجان به قلبم میریخت. یکی از همون روزها، وقتی از جلو در اتاقی رد میشدم، متوجه شدم که صدای مشت زدن به کیسهای بیشتر از بقیهجاها به گوش میرسه. به طور غریزی، توجهام جلب شد و قدم به قدم به سمت صدا رفتم.
وقتی وارد اتاق شدم، چشمم بهش خورد. اون لحظه هیچ چیزی به جز هنر بوکسش تو ذهنم نبود. اونجا، زیر نور زرد کمرنگ که چشمک میزد، فقط مشت میزد و بدنش...بدنش انعطافپذیرتر از هر چیزی بود که تا حالا دیده بودم. بیشتر که دقت کردم، گاردش درست بود، سبک مشت زدنش هم بینظیر. تماشاش کردم، بدون هیچگونه حرفی، فقط نگاه میکردم...بیخبر از اینده دور و نزدیک.
بعد از مدتی زمانی که نفهمیدم چطور گذشت تازه متوجه حضورم شد.
_چیزی لازم داری؟
با شنیدن صداش تازه به خودم اومدم،داشتم فکر میکردم از نیمرخ چقدر زیبا بود ولی وقتی از جلو دیدمش...حس کردم چیزی تو دلم فرو ریخت.مگه یه ادم چقدر میتونه زیبا باشه؟
بالاخره به حرف اومدم.
....
سلام به همه.
بچهها من چون نمیتونم پارتا رو زیاد طولانی بزارم که حتما ارسال بشه واسه همین جاهای حساس تموم میشه.😂
- ۵.۹k
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط