همبازی من

🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇
🖤🖇همبازی من🖇🖤
🖤🖇پارت اول🖇🖤

با خستگی روی تخت خواب دراز کشیدم و به سقف زل زدم
هر چه بیشتر در خاطرات غرق میشدم بیشتر غمگین میشدم تصمیم گرفتم برای اینکه از افسردگی در بیام به سمت کتابخونه راه بیافتم
رفتم حموم یه دوش سر سری گرفتم و در شدم از اتاق که چه عرض کنم همون انباری کوچیکم اومدم بیرون و وارد حیاط شدم با دیدن همسایه های فضول کلافه چشمامو چرخوندم و به سمت دوچرخه ام رفتم
سوار دوچرخه شدم و به سمت کتابخانه رکاب زدم
دوچرخمو کنار کتابخانه پارک کردم و به وارد کتابخانه شدم و با آقای چن سلام کردم
آقای چن پیرمرد مهربونی بود که حکم پدربزرگ منو داشت و واقعا هم دوسش داشتم
آقای چن:دخترم چی واست بیارم قهوه نسکافه
_شما که منو میشناسین خودتون وی میگین
آقای چن:از اونجایی که می‌دونم تو فقط قهوه میخوری باشه میارم برات
_باشه پس من برم سراغ کتابخوندن
آقای چن:برو دخترم
به سمت کتابخونه رفتم و یک کتاب درمورد حیوانات بود رو برداشتم و رفتم سمت صندلی که کنار یه سمت دیوار شیشه ای بود و بیرون رو معلوم میکرد نشستم و شروع کردم به خواندن
که آقای چن واسم یه قهوه آورد
کتابخوندن رو گذاشتم کنار و قهومو کم کم میخوردم
تا اینکه صدای بلند گو بلند شد:بنده ها ی عزیز ساعت ۱۲شب می‌باشد و کتابخونه کم کم بسته میشود
وسیله هامو جمع کردم و از کتابخونه خارج شدم که خوردم به شخصی سریع ازش معذرت خواستم و از کنارش رد شدم سمت دوچرخه رفتم و رکاب زدم و پیش به سوی خونه
وارد حیاط شدم و رفتم تو اتاق کوچیکم و خودمو با همون لباس پرت کردم و خوابیدم تا فردا صبح

،🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇
دیدگاه ها (۲)

🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇همبازی من🖇🖤🖤🖇پارت دو🖇🖤یه لحظه با خیس شدن صورتم ا...

🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇🖤🖇همبازی من🖇🖤🖤🖇پارت سه🖇🖤یه نفر وارد فروشگاه شد برا...

#دوپارتی#هیونجین#درخواستیوقتی شب عروسی... ویو ات وای امروز خ...

عشق غیرممکن6p

پارت هدیهپارت چهارم خدایی این کی بود؟اصلا ولش رفتم تو مامانم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط