شیطانی به نام لین
شیطانی به نام لین ۱ :
یه شب بارونی، قلعهی بینهایت شاهد ورود یه شیطان تازه بود؛ دختری به اسم لین. چشمهاش برق میزد، ولی هنوز اون بیحالی و گیجیِ تازهشیطانها رو داشت. همهی نگاهها سمتش چرخید.
دوما، با خندهی همیشگی و هیجان کودکانه، اولین کسی بود که به سمتش رفت.
- دوما: «وای، چه تازهوارد خوشگلی! بیا اینجا، بذار بغلت کنم!»
و بدون معطلی لین رو بغل کرد. لین اول جا خورد، ولی چیزی نگفت.
از اون روز، دوما هر وقت لین رو میدید، میخواست بغلش کنه، دستشو بگیره، یا کنارش بشینه.
- دوما: «لین، تو مثل یه گل تازهای توی این قلعه تاریک. بذار همیشه کنارت باشم.»
ولی لین، با نگاه خجالتی و آروم، بیشتر سمت کوکوشیبو کشیده میشد. اون سکوت و جدیت کوکوشیبو براش جذاب بود. وقتی کوکوشیبو از دور رد میشد، لین بیاختیار نگاهش میکرد.
یه شب، لین با صدای آروم به دوما گفت:
- «میدونم تو خیلی مهربونی... ولی من بیشتر از همه به کوکوشیبو توجه دارم.»
دوما اول خندید، بعد اخم کرد: «چی؟ اون سرد و بیاحساسه! من برات خنده و شادی میارم.»
ولی لین فقط سکوت کرد و نگاهش رو به زمین دوخت.
آکازا که همهچی رو میدید، کلافه شده بود. هر بار دوما میخواست لین رو بغل کنه، آکازا جلو میپرید.
- آکازا: «بس کن دوما! بذار دختر نفس بکشه.»
- دوما با خنده: «ای بابا، چرا اینقدر جدی میگیری؟ من فقط میخوام خوشحالش کنم.»
- آکازا: «خوشحالی به زور بغل کردن نیست.»
از اون به بعد، آکازا مثل یه دیوار بین دوما و لین میایستاد. هر وقت دوما نزدیک میشد، آکازا با نگاه تیزش عقبش میزد.
یه شب، لین توی راهروهای بیپایان قلعه داشت قدم میزد. کوکوشیبو از روبهرو اومد. نگاهشون برای چند لحظه به هم گره خورد. لین قلبش تند زد، ولی چیزی نگفت. کوکوشیبو هم فقط با صدای آروم گفت:
- «راهروها خطرناکن. بهتره تنها نچرخی.»
همون جملهی ساده برای لین مثل یه دنیا ارزش داشت. دوما از دور دید و زیر لب غر زد: «همهی توجهش به اون سردخونهست...»
آکازا هم با لبخند کج گفت: «بالاخره فهمیدی، دوما. بعضی دلها رو نمیشه با خنده به دست آورد.»
از اون شب به بعد، رابطهها توی قلعه بینهایت پیچیدهتر شد. دوما هنوز دست از بغل کردن برنداشته بود، لین هنوز دلش سمت کوکوشیبو بود، و آکازا هنوز مثل نگهبان بینشون میایستاد. قلعه پر از سایه بود، ولی حالا سایههاشون با حسادت، علاقه و سکوت گره خورده بود.
یه شب بارونی، قلعهی بینهایت شاهد ورود یه شیطان تازه بود؛ دختری به اسم لین. چشمهاش برق میزد، ولی هنوز اون بیحالی و گیجیِ تازهشیطانها رو داشت. همهی نگاهها سمتش چرخید.
دوما، با خندهی همیشگی و هیجان کودکانه، اولین کسی بود که به سمتش رفت.
- دوما: «وای، چه تازهوارد خوشگلی! بیا اینجا، بذار بغلت کنم!»
و بدون معطلی لین رو بغل کرد. لین اول جا خورد، ولی چیزی نگفت.
از اون روز، دوما هر وقت لین رو میدید، میخواست بغلش کنه، دستشو بگیره، یا کنارش بشینه.
- دوما: «لین، تو مثل یه گل تازهای توی این قلعه تاریک. بذار همیشه کنارت باشم.»
ولی لین، با نگاه خجالتی و آروم، بیشتر سمت کوکوشیبو کشیده میشد. اون سکوت و جدیت کوکوشیبو براش جذاب بود. وقتی کوکوشیبو از دور رد میشد، لین بیاختیار نگاهش میکرد.
یه شب، لین با صدای آروم به دوما گفت:
- «میدونم تو خیلی مهربونی... ولی من بیشتر از همه به کوکوشیبو توجه دارم.»
دوما اول خندید، بعد اخم کرد: «چی؟ اون سرد و بیاحساسه! من برات خنده و شادی میارم.»
ولی لین فقط سکوت کرد و نگاهش رو به زمین دوخت.
آکازا که همهچی رو میدید، کلافه شده بود. هر بار دوما میخواست لین رو بغل کنه، آکازا جلو میپرید.
- آکازا: «بس کن دوما! بذار دختر نفس بکشه.»
- دوما با خنده: «ای بابا، چرا اینقدر جدی میگیری؟ من فقط میخوام خوشحالش کنم.»
- آکازا: «خوشحالی به زور بغل کردن نیست.»
از اون به بعد، آکازا مثل یه دیوار بین دوما و لین میایستاد. هر وقت دوما نزدیک میشد، آکازا با نگاه تیزش عقبش میزد.
یه شب، لین توی راهروهای بیپایان قلعه داشت قدم میزد. کوکوشیبو از روبهرو اومد. نگاهشون برای چند لحظه به هم گره خورد. لین قلبش تند زد، ولی چیزی نگفت. کوکوشیبو هم فقط با صدای آروم گفت:
- «راهروها خطرناکن. بهتره تنها نچرخی.»
همون جملهی ساده برای لین مثل یه دنیا ارزش داشت. دوما از دور دید و زیر لب غر زد: «همهی توجهش به اون سردخونهست...»
آکازا هم با لبخند کج گفت: «بالاخره فهمیدی، دوما. بعضی دلها رو نمیشه با خنده به دست آورد.»
از اون شب به بعد، رابطهها توی قلعه بینهایت پیچیدهتر شد. دوما هنوز دست از بغل کردن برنداشته بود، لین هنوز دلش سمت کوکوشیبو بود، و آکازا هنوز مثل نگهبان بینشون میایستاد. قلعه پر از سایه بود، ولی حالا سایههاشون با حسادت، علاقه و سکوت گره خورده بود.
- ۲۸۹
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط