آنجا بود خود زندانگاه کوچک انفرادی او

آنجا بود خود زندانگاه کوچک انفرادیِ او..‌‌
همانجایی که زمینش از اشک ها ی او شسته میشد..‌
دیوار هایش نشان دست های بی جانش را میداد ...زمانی را میگویم که گاهی از ضعف و رنج به دیوار پناه می‌برد و از او کمک میخواست که‌نگذارد او به زمین بیوفتد و عصایی برای راه رفتن او باشد.....
از چه کسی کمک‌ میخواست؟..معشوقه ای که اورا می‌شناخت ولی به جا نمی آوردش؟
همان افسری که هر روز از پشت میله ها نگاهی به داخل آن تنگنا می انداخت و بدون نگاه کردن به چهره ای که خبر از درماندگی اش میداد..قلم را به دست گرفته و رنج کشیدنش را در کاغذ تایید میکرد؟
صدای کشیده شدن پوتین هایش را دیگر بلد شده بودم....
همواره بعد از شنیدنش بلافاصله به نرده ها زل میزدم که شاید نگاهش را حواله ام کند...
هوای آن تنگنا بوی دلتنگی و خستگی میداد...
بوی اشک های خشک شده ی روی زمین...
مگر اینکه آستین هایش همدم چشم و مژه های خیسش میشدند...
اینبار هم دوای قلب ریه خاک گرفته اش را نچشید...
حیفش می آمد...دوایی که به دست های او برایش آورده میشد‌..ارزشش بیشتر از این حرف ها بود!
شیشه دوا را لمس نکرد..دست هایش مقدس بودند...به این نیز دلخوش بود...
دستهایش را محافظ سرفه هایش کرد،..اما اینبار دستهایش به رنگ قرمز در آمدند...به رنگ گل‌هایی که او آن اولایل برایش میخرید...به رنگ لاکی که آن زمان به دست هایش میزد و شاید به رنگ لبهایش در روز عروسی شان...‌‌
اما اینبار فرق می‌کرد...دیگر اویی باقی‌ نمانده بود‌‌‌...
دیگر نفسی باقی نمانده بود برای کشیدن...
دیگر قلبی نمانده بود که با شنیدن صدای کشیده شدن پاهایش به تپش افتد..
چشمی نیز برای رصد کردن آن طرف میله ها باقی نبود...
دست های لرزانش که دیگر سرد و بی جان بر روی زمین سرد فرود آمده بودند نتوانستند دوا را به ریه های خش دارش برسانند...
دیگر قفسه سینه اش از سرفه بالا پایین نمیشد...
و دقیقا همان لحظه بود که درِ آن تنگنای تیره و تار باز شد و بازتاب نور به سوی خون های زمین ریخته شده که حاصل بی قراری های نفسش یا بهتره بگویم قلبش بود که خنجر گونه در چشمان او فرو رفتند...
دیگر تمام شده بود...
ولی این را بدان که دوستت دارم...به اندازه زجری که برای یکبار جذب نگاهت به سوی نفسِ عاجزم کشیدم...
من به آمدنت برای دیدن جسد سفید رنگم نیز راضی هستم...
اگر چه آمدنت بی فایده بود ای بیگانه...
ای بیگانه ای که از تمامت آگاهم!
........
دیدگاه ها (۰)

پارت ۴۶

پارت ۴۷🫶🏻سلام بچه هابچه ها فیک جدیدمون تو تلگرام آپلود میشه ...

پارت ۴۵

پارت ۴۴دلش می‌خواست روابط قدیمی و دوستانه خودش و جونگکوکو..ح...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

آخرین بازمانده خیابان های ترک خورده و ماشین های خاک گرفته پل...

.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط