پارت۱۸

کم کم دیدن بقیه سخت شد و نور ابی اجازه نمیداد چیزیو ببینم.حس عجیبی بود.حسی شبیه خلاء و شاید یکم...حالت تهوع و سرگیجه!چیزی نگذشته بود که نور ابی کمرنگ شد و همه چیز ایستاد.ساعت بزرگ روی دیوار نشون میداد که ساعت نه صبحه.امروز و توی این ساعت به خاطر تعطیل بودن پروژه ادمای زیادی اینجا نبودن.درو باز کردم و وقتی پیاده شدم کمی تلو تلو میخوردم.توی ازمایشگاه بودم.احساس میکردم گم شدم.صدایی باعث شد از جا بپرم.
-خانوم سعادت؟
با چشمایی گرد شده برگشتم.نه کسی نباید منو ببینه!دسپاچه گفتم
-بله؟
-اقای شریفی گفتن پروژه تعطیله شما این ساعت اینجاچیکار میکنین؟
یکی از نگهبانا بود...
-خب...من...اومده بودم که...ببینم...گوشیمو اینجا جا گذاشتم یا نه
-اها...پیداش کردین؟
لبخندی زدم و گفتم
-نه مثل اینکه اینجا نیست.
چند لحظه نگاهم کردو گفت
-که این طور...
سری تکون دادم و خواستم برم که گفت
-راستی خانوم سعادت
با ترس برگشتم.نکنه سوتی دادم...
-تولدتون مبارک
نفس راحتی کشیدم و تشکر کردم و سریع ازونجا بیرون زدم.
.......................
کلاه لباسمو سرم کردم.میدونستم اون لحظه من زیر دوش بودم.خوشبختانه وقتی از لابی گذشتم اقای مشیری درحال بحث کردن با یکی از ساکنین درباره ی سر و صدای ازار دهنده ی بچه هاش بود.راست میگفت!خیلی پر سرو صدا بودن!
از پله ها بالا رفتم.کلید خونه رو با خودم اورده بودم.درو باز کردم و رفتم تو.صدای اب ثابت کرد که توی حموم بود.اروم درو بستم.فلش مموریو جایی گذاشتم که مطمعن بودم میبینه.البته بعد از قرارش با شایان.این فلش همه چیزو تغییر میداد...
لبخندی زدم و زیر لب گفتم
-تو دیگه رنجی که من کشیدمو نمیکشی مینو...
اروم اروم به سمت در رفتم و قبل ازینکه بیاد بیرون خارج شدم.حالا فقط میمونه دورکردن شایان از تصادف.
................................
توی تاکسی منتظر بودم.رنگ و مدل ماشین و ساعت تصادف با جزعیات به یاد داشتم.فقط منتظر بودم.ساعت 10 و 2 دقیقه رو نشون میداد.فقط چند ثانیه مونده بود تا اون راننده ی دیوونه از جلوم رد بشه.
به محض دیدنش به راننده گفتم
-اقا حرکت کنین.
و حالا من جلوی اون ماشین افتاده بودم.لبخند پیروزمندانه ای زدم.ماشینه پشت سر هم بوق میزد.راننده خواست کنار بکشه ولی سریع وبلند گفتم
-نه اصلا نذارین رد بشه.
راننده با تعجب نگاهم کرد
-فقط کاری که میگمو بکنین اقا...لطفا
شونه ای بالا انداخت و زیر لب گفت
-استغفرالله...
شایانو دیدم.دسته گل توی دستش بود.خودمو عقب کشیدم و صورتمو کج کردم تا شایان متوجه من نشه.
از کنارش رد شدیم.صبر کرد تا ماشین پشت سری هم رد بشه...لبخند روی لباش بود...این بار دو طرف خیابونو نگاه کردو در سلامت کامل به مینو رسید.مینو دسته گلو بویید و خندید.این بار راننده ی دیوونه قاتل نشد.این بار لبخندش پاک نشد...این بار دستای من سر خونی شایانو بغل نکرد...
...............................
وقتی از ماشین زمان پیاده شدم هوا تاریک شده بود.هیچ کس اونجا نبود...دل تو دلم نبود به شایان زنگ بزنم...ولی نه باید اول میرفتم بیرون.تلو تلو میخوردم ولی سریع از سازمان رفتم بیرون.
ماشینم هنوز بیرون پارک شده بود.سوار شدم.نمیتونستم لبخند نزنم.هر چه سریعتر به سمت خونه رفتم و حتی ماشینو توی پارکینگ نبردم.پیاده شدم و دوییدم سمت خونه.به اقای مشیری توی راه دوییدنم سلام کردمو اون با تعجب جوابمو داد.
کلید انداختم و درو باز کردم.
برقا روشن بود ولی چرا...
درو بستم و با تعجب اطرافو نگاه کردم
-چه عجب...
صدای شایان باعث شد سر جام خشکم بزنه...
دیدگاه ها (۸)

پارت۱۹

پارت۲۰

پارت۱۷

پارت۱۶

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۵فرداتوی خواب ناز بودم که(صدای آرام...

نجات پروانه 🖤🦋پارت ۳که یهو یکی اومد داخل درو بست رومو برگردو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط