سولا خوابآلود با لبخند صبح بخیر داداش وای چقدر خ

سولا (خواب‌آلود، با لبخند): "صبح بخیر داداش... وای چقدر خوب خوابیدم!"
جیمین (موهای سولا رو نوازش کرد): "صبح بخیر عشقم. تو هم مثل فرشته‌ها خوابیدی. آماده‌ای برای سورپرایز امروز؟"
سولا (چشماش برق زد، پرید نشست): "آره آره! بگو دیگه کجاست؟ نکنه پارک بازیه؟ یا سینما؟"
جیمین (خندید و بلند شد): "نه نه، صبر کن ببین! اول بریم صبحونه بخوریم، بعدش لباس قشنگ بپوش که قراره بریم بیرون."
(بعد از صبحونه، جیمین سولا رو برد بیرون. تو ماشین، سولا هی حدس می‌زد ولی جیمین فقط می‌خندید و چیزی نمی‌گفت. غروب که شد، جیمین ماشین رو پارک کرد جلوی یه رستوران خیلی شیک و قشنگ که چراغ‌های رنگی داشت و موسیقی آروم از داخل می‌اومد)
سولا (تعجب کرد): "وای داداش... اینجا؟ خیلی قشنگه! ولی چرا؟ مگه امروز مناسبت خاصی هست؟"
جیمین (با لبخند مرموز، دست سولا رو گرفت و برد داخل): "صبر کن کوچولو... الان می‌فهمی."
(در رستوران رو که باز کردند، یهو همه چراغ‌ها خاموش شد و بعد روشن شد. یه عالمه بادکنک رنگی از سقف آویزون بود، میز وسط با گل و شمع تزیین شده بود و روی دیوار بنر بزرگی نوشته بود: "تولدت مبارک فرشته کوچولوی من! 🎉❤️")
همه مهمونا (دوستای نزدیک، چند تا از فامیل و حتی چند تا از همکلاسی‌های سولا که جیمین مخفیانه دعوت کرده بود) یهو داد زدند: "سورپرایز! تولدت مبارک سولا!!"
سولا (دستش رو گذاشت روی دهنش، چشماش پر اشک شد): "وای... خدای من... داداش... این... تولدمه؟! من که فکر می‌کردم فراموش کردی!"
جیمین (خندید و محکم بغلش کرد): "مگه می‌شه تولد تو رو فراموش کنم عشقم؟ تو همه چیز منی! از چند هفته پیش داشتم برنامه می‌ریختم که بهترین تولد عمرت بشه."
(همه دست زدن و آهنگ تولدت مبارک پخش شد. یه کیک بزرگ سه طبقه با شمع‌های رنگی آوردن وسط. روی کیک نوشته بود: "سولا جونم، همیشه بخند ❤️")
سولا (شمع‌ها رو فوت کرد، اشک شادی ریخت): "آرزو می‌کنم همیشه پیش داداشم باشم... بهترین داداش دنیا!"
(بعد از کیک و شام و رقص و خنده، همه مهمونا کم‌کم رفتن. فقط جیمین و سولا موندن کنار میز)
جیمین (یه جعبه کوچیک مخملی از جیبش درآورد، با لبخند): "حالا نوبت کادوی اصلی‌یه... ببند چشمات یه لحظه."
سولا (هیجان‌زده چشماش رو بست): "وای داداش... چیه؟"
جیمین (جعبه رو باز کرد، یه گردنبند نقره‌ای ظریف با آویز قلب کوچیک که داخلش عکس خیلی کوچیک خودشون دو تا بود درآورد، گردنبند رو انداخت دور گردن سولا): "چشمات رو باز کن."
سولا (چشماش رو باز کرد، گردنبند رو دید و نفسش بند اومد): "وای... داداش... چقدر قشنگه... این قلب... عکس ماست؟!"
جیمین (با عشق بهش نگاه کرد): "آره عشقم. هر وقت دلت گرفت یا احساس کردی تنهایی، اینو نگاه کن و بدون که داداشت همیشه کنارته. تو قشنگ‌ترین و بهترین خواهر دنیایی سولا جون. تولدت مبارک فرشته‌م."
سولا (اشکاش ریخت، پرید تو بغل جیمین و محکم بغلش کرد): "مرسی داداش... بهترین تولد عمرم بود. هیچوقت فراموش نمی‌کنم. منم همیشه کنارت هستم... دوستت دارم خیلی خیلی."
جیمین (پیشونیش رو بوسید و محکم‌تر بغلش کرد): "من بیشتر دوستت دارم کوچولو. تا آخر عمرم."
پایان.
دیدگاه ها (۲)

جیمین (با لبخند، سولا رو محکم‌تر بغل کرد): "حرف نباشه کوچولو...

جیمین (با وحشت، دوید سمت پنجره اتاق سولا و به حیاط نگاه کرد)...

تولد فرشته باقری رفیق عزیزم مبارک! 🎉🎂 تو همیشه برای من یه ا...

پارت۲۱که یهو....چراغا روشن شد و همه بلند گفتند:همه. *تولدت م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط