part
♡part 6♡
ات: لیانا بیا بریم تو حیاط یکم هوا بخوریم، تا شروع کلاس ها تقریبا یک ساعت مونده.
لیانا که اعصابش به شدت بهم ریخته بود کله سحر، با ات موافقت کرد و هر دوتا شون از سالن بیرون اومدن و به طرف یکی از نیمکت ها که زیر سایه یه درخت بزرگ بود رفتن. چند دقیقه ای روی نیمکت نشسته بودن و ات برای اینکه حواسش پرت بشه و از اون جو منفی بیاد بیرون، داشت با گوشیش ور می رفت. لیانا هم به جایی نا معلوم زل زده بود و پاهاش مدام تکون می خوردن. ات که حتی حوصله گوشیش رو هم نداشت، اونو خاموش کرد و انداخت تو کیفش.
ات: لیانا، خوبی...؟*آروم*
با شنیدن صدای ات، لیانا صورتشو سمتش برگردوند و سعی کرد لبخند بزنه، ولی لبخندش کاملا مصنوعی بود.
لیانا: آره خوبم *لبخند*
ات: باشه...*متوجه شده لیانا لبخند فیک داره*
ات که کاملا روزش بهم خورده بود از جاش بلند شد و دنبال هر کار و بهونه ای بود تا از شر این انرژی منفی راحت شه، گفت.
ات: اممم... لیانا میگم که من یه خرده گرسنه ام. میای بریم تو اون کافی شاپ همیشگی؟
لیانا هم که مثل ات منتظر همچین موقعیتی بود، از خدا خواسته بلند شد.
لیانا: اوهوم فکر خوبیه، منم فک کنم گرسنمه.
هر دوتاشون به سمت کافی شاپی که مال دانشگاه بود، اما خیلی بزرگ و شیک بود؛ رفتن و واردش شدن و بعد سمت یکی از میز ها رفتن نشستن.
🎀🧸خماری🎁💎
ات: لیانا بیا بریم تو حیاط یکم هوا بخوریم، تا شروع کلاس ها تقریبا یک ساعت مونده.
لیانا که اعصابش به شدت بهم ریخته بود کله سحر، با ات موافقت کرد و هر دوتا شون از سالن بیرون اومدن و به طرف یکی از نیمکت ها که زیر سایه یه درخت بزرگ بود رفتن. چند دقیقه ای روی نیمکت نشسته بودن و ات برای اینکه حواسش پرت بشه و از اون جو منفی بیاد بیرون، داشت با گوشیش ور می رفت. لیانا هم به جایی نا معلوم زل زده بود و پاهاش مدام تکون می خوردن. ات که حتی حوصله گوشیش رو هم نداشت، اونو خاموش کرد و انداخت تو کیفش.
ات: لیانا، خوبی...؟*آروم*
با شنیدن صدای ات، لیانا صورتشو سمتش برگردوند و سعی کرد لبخند بزنه، ولی لبخندش کاملا مصنوعی بود.
لیانا: آره خوبم *لبخند*
ات: باشه...*متوجه شده لیانا لبخند فیک داره*
ات که کاملا روزش بهم خورده بود از جاش بلند شد و دنبال هر کار و بهونه ای بود تا از شر این انرژی منفی راحت شه، گفت.
ات: اممم... لیانا میگم که من یه خرده گرسنه ام. میای بریم تو اون کافی شاپ همیشگی؟
لیانا هم که مثل ات منتظر همچین موقعیتی بود، از خدا خواسته بلند شد.
لیانا: اوهوم فکر خوبیه، منم فک کنم گرسنمه.
هر دوتاشون به سمت کافی شاپی که مال دانشگاه بود، اما خیلی بزرگ و شیک بود؛ رفتن و واردش شدن و بعد سمت یکی از میز ها رفتن نشستن.
🎀🧸خماری🎁💎
- ۳۳۵
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط