oneshot
#one_shot
از وقتی که همه فهمیدن که با هم دوست شدید و رابطه دارید حتی یه خواب راحت هم نداری...فن ها و اونایی که از رابطه تو و بکی ناراحت و عصبانی هستن خونتو پیدا کردن و همش مزاحمت میشن...یک شب دیر وقت حدود ساعت 2 میاد پیشت تا کسی متوجه اومدنش به خونه تو نشه...
به چشمای قرمز از بیخوابی و گریه ات زل میزنه...
بکهیون:من واقعا متاسفم ا/ت...اینا همه تقصیر منه...اگه من تو زندگیت نبودم یا بودم ولی انقد معروف نبودمو الان زندگی راحتی داشتی...منو ببخش که وارد زندگیت شدم...
امشب اومدم اینجا تا بهت بگم میخوام همه چی رو تمومش کنم...من دیگه طاقت ندارم چشماتو اینجوری ببینم...
ا/ت:من سه سال این همه سختی رو تحمل نکردم که بگی میخوای بری...من از دیر دیدنات یا حتی ندیدنات گله کردم؟من از یواشکی قرار گذاشتن شکایتی داشتم؟من همه جوره وایسادم...اشکات دونه دونه پایین میان
-جا زدی؟مگه قرار نبود تا آخرش پیشم بمونی؟ما میدونستیم ممکنه این اتفاق بیفته،دیر یا زود همه میفهمیدن...حالا که همه منو شناختن،حالا که حتی خونمو هم پیدا کردن تو میخوای بری؟
میری سمت اتاقت که یهو یه سنگ به پنجره میخوره و شیشش با صدای وحشتناکی میشکنه...تو که حسابی ترسیده بودی دستاتو میزاری رو گوشت و جیغ میزنی که بکهیون میاد و محکم بغلت،از ترس میلرزی و سرتو میزاری رو سینش بلند بلند گریه میکنی،بکهیون موهاتو ناز میکنه
بکهیون:آروم آروم باش عزیزم...آروم باش خانومم...هیچی نیست دردت به جونم...نترس عزیزم من اینجام ببین الان تو بغلمی...
ا/ت:بکهیون نرو...اگه بری من تنهایی چیکار کنم؟؟
بکهیون:نمیرم عزیزم،نمیرم نفسم...هیچ جا نمیرم تا آخرش پیشت میمونم...جلو همه وامیستم...تنهات نمیزارم...خودم همه چیو درست میکنم...قول میدم...
از وقتی که همه فهمیدن که با هم دوست شدید و رابطه دارید حتی یه خواب راحت هم نداری...فن ها و اونایی که از رابطه تو و بکی ناراحت و عصبانی هستن خونتو پیدا کردن و همش مزاحمت میشن...یک شب دیر وقت حدود ساعت 2 میاد پیشت تا کسی متوجه اومدنش به خونه تو نشه...
به چشمای قرمز از بیخوابی و گریه ات زل میزنه...
بکهیون:من واقعا متاسفم ا/ت...اینا همه تقصیر منه...اگه من تو زندگیت نبودم یا بودم ولی انقد معروف نبودمو الان زندگی راحتی داشتی...منو ببخش که وارد زندگیت شدم...
امشب اومدم اینجا تا بهت بگم میخوام همه چی رو تمومش کنم...من دیگه طاقت ندارم چشماتو اینجوری ببینم...
ا/ت:من سه سال این همه سختی رو تحمل نکردم که بگی میخوای بری...من از دیر دیدنات یا حتی ندیدنات گله کردم؟من از یواشکی قرار گذاشتن شکایتی داشتم؟من همه جوره وایسادم...اشکات دونه دونه پایین میان
-جا زدی؟مگه قرار نبود تا آخرش پیشم بمونی؟ما میدونستیم ممکنه این اتفاق بیفته،دیر یا زود همه میفهمیدن...حالا که همه منو شناختن،حالا که حتی خونمو هم پیدا کردن تو میخوای بری؟
میری سمت اتاقت که یهو یه سنگ به پنجره میخوره و شیشش با صدای وحشتناکی میشکنه...تو که حسابی ترسیده بودی دستاتو میزاری رو گوشت و جیغ میزنی که بکهیون میاد و محکم بغلت،از ترس میلرزی و سرتو میزاری رو سینش بلند بلند گریه میکنی،بکهیون موهاتو ناز میکنه
بکهیون:آروم آروم باش عزیزم...آروم باش خانومم...هیچی نیست دردت به جونم...نترس عزیزم من اینجام ببین الان تو بغلمی...
ا/ت:بکهیون نرو...اگه بری من تنهایی چیکار کنم؟؟
بکهیون:نمیرم عزیزم،نمیرم نفسم...هیچ جا نمیرم تا آخرش پیشت میمونم...جلو همه وامیستم...تنهات نمیزارم...خودم همه چیو درست میکنم...قول میدم...
- ۶.۰k
- ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط