مینجی بیحرکت نشسته بود اشکها یکییکی از گوشهی چشمش پا
مینجی بیحرکت نشسته بود. اشکها یکییکی از گوشهی چشمش پایین میاومدن. نه ناله میکرد، نه چیزی میگفت. فقط نگاهش به یه نقطه خیره مونده بود. صدای در که هنوز تو ذهنش میپیچید، صدای قضاوت، صدای سرزنش... صدای کسی که باید براش پناه میبود، نه فشار.
جین آروم کنارش نشست. دستش رو گذاشت روی شونهی مینجی. لمسش همیشه براش مثل یه لنگر بود وسط طوفان. گفت:
ـ "میدونم که سخته. میدونم حرفاش اذیتت کرد. ولی اون نمیدونه... نمیفهمه که چی میگذره تو دلت."
مینجی آه کشید. صدای نفسش سنگین بود.
ـ "من نمیخوام کسیو از بین ببرم. نه خودمو، نه بچهای که شاید هیچوقت حتی نتونه نفس بکشه... ولی وقتی اون اینجوری حرف میزنه، حس میکنم انگار من ناقصم. انگار یه تیکه از زن بودنم کم شده..."
جین دستش رو گرفت، محکم.
ـ "تو کاملترین آدمی هستی که میشناسم. تو میتونی با یه نگاه حالمو عوض کنی، با یه لبخند خونه رو روشن کنی. زن بودن فقط مادر شدن نیست. خیلی بیشتر از اونیه که اونا فکر میکنن."
مینجی با صدای لرزون گفت:
ـ "اگه یه روز بخوای بری؟ اگه یه روز حس کنی نبود بچه یه خلاست که نمیتونی باهاش کنار بیای؟"
جین لبخند زد. از اون لبخندایی که با درد قاطی شده بود.
ـ "من فقط یه چیزی میخوام... اونم تویی. نه یه خونه پر از اسباببازی که خودت توش نباشی. من بدون تو هیچی نمیخوام. هیچوقت."
مینجی سرش رو گذاشت روی شونهی جین. اشکهاش هنوز بودن، ولی آرومتر. دیگه نمیلرزید. خودش رو تو آغوش جین جمع کرد.
ـ "اگه یه روز دلم خواست، فقط خواستم... نه برای راضی کردن کسی، بلکه از ته قلب خودم... اونوقت چی؟"
جین گفت:
ـ "اونوقت با هم میریم دنبال هر راهی که بشه. یا نمیشه. اما با هم."
مینجی لبخند کوچیکی زد، همونطور که اشک تو چشمش برق میزد. برای اولین بار بعد از مدتها، احساس کرد تنها نیست. احساس کرد حتی اگه همهی دنیا بخواد قضاوتش کنه، یه نفر هست که کنارش وایساده. محکم. بیقید و شرط.
و توی دل تاریکی اون روز بارونی، یه نقطه نور پیدا شد. نه از آفتاب، نه از قرص و دکتر... بلکه از عشقی که برای زنده موندن، برای با هم موندن، نفس میکشید.
جین آروم کنارش نشست. دستش رو گذاشت روی شونهی مینجی. لمسش همیشه براش مثل یه لنگر بود وسط طوفان. گفت:
ـ "میدونم که سخته. میدونم حرفاش اذیتت کرد. ولی اون نمیدونه... نمیفهمه که چی میگذره تو دلت."
مینجی آه کشید. صدای نفسش سنگین بود.
ـ "من نمیخوام کسیو از بین ببرم. نه خودمو، نه بچهای که شاید هیچوقت حتی نتونه نفس بکشه... ولی وقتی اون اینجوری حرف میزنه، حس میکنم انگار من ناقصم. انگار یه تیکه از زن بودنم کم شده..."
جین دستش رو گرفت، محکم.
ـ "تو کاملترین آدمی هستی که میشناسم. تو میتونی با یه نگاه حالمو عوض کنی، با یه لبخند خونه رو روشن کنی. زن بودن فقط مادر شدن نیست. خیلی بیشتر از اونیه که اونا فکر میکنن."
مینجی با صدای لرزون گفت:
ـ "اگه یه روز بخوای بری؟ اگه یه روز حس کنی نبود بچه یه خلاست که نمیتونی باهاش کنار بیای؟"
جین لبخند زد. از اون لبخندایی که با درد قاطی شده بود.
ـ "من فقط یه چیزی میخوام... اونم تویی. نه یه خونه پر از اسباببازی که خودت توش نباشی. من بدون تو هیچی نمیخوام. هیچوقت."
مینجی سرش رو گذاشت روی شونهی جین. اشکهاش هنوز بودن، ولی آرومتر. دیگه نمیلرزید. خودش رو تو آغوش جین جمع کرد.
ـ "اگه یه روز دلم خواست، فقط خواستم... نه برای راضی کردن کسی، بلکه از ته قلب خودم... اونوقت چی؟"
جین گفت:
ـ "اونوقت با هم میریم دنبال هر راهی که بشه. یا نمیشه. اما با هم."
مینجی لبخند کوچیکی زد، همونطور که اشک تو چشمش برق میزد. برای اولین بار بعد از مدتها، احساس کرد تنها نیست. احساس کرد حتی اگه همهی دنیا بخواد قضاوتش کنه، یه نفر هست که کنارش وایساده. محکم. بیقید و شرط.
و توی دل تاریکی اون روز بارونی، یه نقطه نور پیدا شد. نه از آفتاب، نه از قرص و دکتر... بلکه از عشقی که برای زنده موندن، برای با هم موندن، نفس میکشید.
- ۳.۷k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط