خانزاده پارت
#خان_زاده #پارت16
* * **
آیلین
سحر متعجب گفت
_یعنی واقعا تو رو نشناخت؟
مغموم سر تکون دادم و گفتم
_درد اصلیم اینه اون نشناخته یه دختر و به تختش راه میده خدا میدونه قبل من با چند نفر بوده و با چند نفر قراره باشه. من نمیتونم سحر من به بابام زنگ میزنم و میگم طلاق میخوام.
_زده به سرت؟فکر کردی زنگ بزنی باباتم میاد و طلاقت و میگیره؟نهایت میان چهار خط نصیحتتون کنن.تو قبیله ی کردها چهار تا زن گرفتن بابه اما حق طلاق دادن یکیشم نداری وضعیت روستا هم که معلومه.
اشکام و پاک کردم و گفتم
_میگی چی کار کنم؟
_هیچی شوهرت و عاشق خودت کن.
_چطوری؟ برم باهاش تو پارتی لابه لای جمعیت برقصم و آخر شبم بدون اینکه بهش بگم زنشم مهمون تختش بشم آره؟
خندید و گفت
_خدایی عجب داستانیه ولی خودمونیم منم اول نشناختمت بس تو صورتت کرک و پر داشتی خیلی عوض شدی آرایش کردن و لوندی هم که یادت بدم میشی یه داف که...
صدای زنگ آیفون حرفش و قطع کرد.
بلند شدم و توی آیفون تصویر خان زاده رو دیدم.
هول کرده گفتم
_خودشه.
سحر از جا پرید و گفت
_واسه چی اومده؟
با دلشوره گفتم
_هفته ای یه باز میاد سر میزنه
در و باز کردم و پریدم توی اتاق.
سحر هم پشت سرم اومد و گفت
_من همین جا قائم میشم.
سر تکون دادم و چادرم و پوشیدم و تا حد ممکن کشیدمش پایین و از اون طرفم جلوی لب هام و پوشوندم و فقط دماغم معلوم بود.
از اتاق بیرون رفتم و در و باز کردم.
از آسانسور همراه کلی خرت و پرت پیاده شد. سلام زیر لبی کردم که بدون نگاه کردن بهم فقط سر تکون داد
وارد شد و بعد از گذاشتن خرید ها توی آشپزخونه گفت
_بیا بشین حرف دارم باهات
🍁 🍁 🍁
* * **
آیلین
سحر متعجب گفت
_یعنی واقعا تو رو نشناخت؟
مغموم سر تکون دادم و گفتم
_درد اصلیم اینه اون نشناخته یه دختر و به تختش راه میده خدا میدونه قبل من با چند نفر بوده و با چند نفر قراره باشه. من نمیتونم سحر من به بابام زنگ میزنم و میگم طلاق میخوام.
_زده به سرت؟فکر کردی زنگ بزنی باباتم میاد و طلاقت و میگیره؟نهایت میان چهار خط نصیحتتون کنن.تو قبیله ی کردها چهار تا زن گرفتن بابه اما حق طلاق دادن یکیشم نداری وضعیت روستا هم که معلومه.
اشکام و پاک کردم و گفتم
_میگی چی کار کنم؟
_هیچی شوهرت و عاشق خودت کن.
_چطوری؟ برم باهاش تو پارتی لابه لای جمعیت برقصم و آخر شبم بدون اینکه بهش بگم زنشم مهمون تختش بشم آره؟
خندید و گفت
_خدایی عجب داستانیه ولی خودمونیم منم اول نشناختمت بس تو صورتت کرک و پر داشتی خیلی عوض شدی آرایش کردن و لوندی هم که یادت بدم میشی یه داف که...
صدای زنگ آیفون حرفش و قطع کرد.
بلند شدم و توی آیفون تصویر خان زاده رو دیدم.
هول کرده گفتم
_خودشه.
سحر از جا پرید و گفت
_واسه چی اومده؟
با دلشوره گفتم
_هفته ای یه باز میاد سر میزنه
در و باز کردم و پریدم توی اتاق.
سحر هم پشت سرم اومد و گفت
_من همین جا قائم میشم.
سر تکون دادم و چادرم و پوشیدم و تا حد ممکن کشیدمش پایین و از اون طرفم جلوی لب هام و پوشوندم و فقط دماغم معلوم بود.
از اتاق بیرون رفتم و در و باز کردم.
از آسانسور همراه کلی خرت و پرت پیاده شد. سلام زیر لبی کردم که بدون نگاه کردن بهم فقط سر تکون داد
وارد شد و بعد از گذاشتن خرید ها توی آشپزخونه گفت
_بیا بشین حرف دارم باهات
🍁 🍁 🍁
- ۵.۲k
- ۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط