چندپارتی

چندپارتی☆
درخواستی>>>

p.3

_اهههه  گندش بزنن

بعد از کلی غر غر کردن

شروع کردی به درست کردن (هرچی خودتون دوست دارید)

داشتی روی میز میزاشتیشون که جونگکوک اومد

_سلام

_علیک ... اها داشت یادم میرفت امروز میریم خونه ی مامانم اینا

_اوم باشه

 سرد رفتار کردی چون باهاش قهر بودی

بعد از خوردن صبحونه رفتم داخل اتاق و لباس پوشیدم داشتم ارایش میکردم که جونگکوک اومد داخل و داشت لباسش رو عوض میکرد

لباس مشکی رنگی به تن کرد...

منم اماده بودم و منتظر جونگکوک بودم تا موهاشو درست کنه😂

"خونه مامانت اینا "

تو یا داخل اشپزخونه بودی یا با خواهرت حرف میزدی

فقط هرکار میکردی که پیش جونگکوک نباشی

جونگکوک هم پیش پدرت بود و داشتن باهم دیگه حرف میزدن

داشتی به مامانت کمک میکردی که جونگکوک اومد داخل اشپزخونه و اب خورد

نگاهت بهش خورد و بعدش چش قره ای رفتی و به کارت ادامه دادی

وقت ناهار شده بود تو ،مامانت و خواهرت یوری داشتین میز میچیدین که ایفون خونه به صدا در اومد

_من میرم باز میکنم

رفتی که درو باز کنی دیدی دختر خاله ی عجوزت همراه با خالت اومدن

داد زدی و گفتی :

_مامانننن مگه نگفتی فقط خودمون هستیم پس اینا برای چی اومدن

_وای مامان بازم خاله اینا سرخود اومدن اینجا که

_یوری و ات بس کنید ...اومدن و زودی هم میرن حالا هم بیاید کمکم کنید

_هوف باشه

درو باز کردی و رفتی به کمک مامانت

خاله و دختر خالت اومدن داخل همه خیلی عادی و مهربون باهاشون رفتار کردین

باهاشون دست دادی و بغلشون کردی تا رسید به جونگکوک دختر خالت سریع رفت تو پهلوی جونگکوک

_سلام جونگکوک

_سلام

_چه خبر دلم واست تنگ شده بود

تو بهشون نگاه میکردی و سعی میکردی خودتو عادی جلوه بدی ولی از درون داشتی اتیش میگرفتی

با خواهرت رفتید اشپزخونه

و بشقاب اینارو برداشتید و میزو کامل چیدید همه دور میز نشستن و فقط دوتا صندلی خالی بود

یه صندلی که بغل جونگکوک بود

و یه صندلی هم کنار یوری بود

چون میخواستی خانوادت از اینکه اتفاقی بین تو و جونگکوک افتاده بود بویی

نبرن پس رفتی سمت صندلی که کنار جونگکوک بود تا خواستی بشینی دختر

خالت بهت تنه زد و رفت نشست پیش جونگکوک توهم شونه هاتو بالا انداختی و رفتی نشستی پیش خواهرت

ناهار رو خوردید و داشتید جمع میکردید

دختر خالت هم نشسته بود ور دل جونگکوک

_مامان من اینارو میبرم تو بشین

_باشه دخترم

داشتی میرفتی توی اشپز خونه که ظرف هارو بزاری که صدای تو مخ شنیدی

خنده دختر خالت.

رفتی بیرون ایندفه بشقاب هارو برداشتی که بلند روبه دختر خالت گفتی:

_سوان نمی خوای یه تکونی به خودت بدی و بیای اینارو جمع کنی

....

ادامه دارد
دیدگاه ها (۵)

چندپارتی☆درخواستی>>>p.4_سوان نمی خوای یه تکونی به خودت بدی و...

چندپارتی ☆درخواستی>>>p.4ادامهچندپارتی☆درخواستی>>>p.4اروم گفت...

چندپارتی☆درخواستی>>>p.2_یه طور حرف نزن که انگار چیکار کردی.....

چندپارتی ☆درخواستی>>>p.1بارون بند اومده بود ...ساعت از ۱۲ گذ...

پارت ۳پرش زمان ۴ روز خونه دایی پی دی نیم 🤣ته ته اومد و نشست ...

پارت ۴ تو آماده کردن ناهار داشتی کمک میکردی که زنگ خونه خور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط