فرصتی نبود

فرصتی نبود
لحظه‌اش که رسید
نه به دست‌هایش فکر می‌‌کردم
نه آخرین نگاهش
نه رفتنش
نه حتی آرزوی ماندنش
تنها به زمینی‌ که باید دهان باز می‌‌کرد
و با قساوتِ تمام می‌‌بلعید
کسی‌ را که نمی‌دانست، پس از این لحظه
با خودش چه باید بکند.

#نيكى_فيروزكوهى
كتاب پاييز صد ساله شد
دیدگاه ها (۳)

آخرین بار بعد از جدایی که هم رو دیدیم بهش قول دادم دیگه دربا...

منم خسته شدم...مگه یه آدم چقدر توان داره...منم خسته شدم...چپ...

از سختیهای جدایی اینه که مدام از خودت میپرسی :چیکار باید میک...

سلام حضرت یار!امروز دوست قدیمی ات پیام داد. هنوز هم به رسم د...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

چهار ۲ _ فریب دنیلسال های نوجوانی لیندا با لبخندهای دنیل شکل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط