پارت

پارت ³
حدود ساعت ۳ شب بود که هائون بیدار شد
هائون .... چرا خوابم نمیاد اوف
ساعتی دیگی گذشت که باز هم هائون خواب اش نمیاند کمی حس گرسنگی داشت از رو تخت بلند شد تا قدمی سمته در براشت حرف فیلیکس یادش اومد
هائون .... اما اون نمیزاره که من برم بیرون البته فقد میرم غذا میخورم و میام فقد آشپزخونه
قدم های آرامی سمته در برداشت درو باز کرد خیلی آروم از جلو اتاق ارباب گذشت و از پله های سمته آشپزخونه رفت وارد آشپزخونه شد و سمته یخچال رفت با برداشتن میوه تازه در یخچال را بست رو اپن آشپزخونه گذاشته و شروع به تیکه تیکه کردن اش شد و تو بشقاب چید اش
یهویی صدا ای شنید
فیلیکس : اینجا چه غلتی میکنی هائون .......
آخره حرف اش داد زد و هائون با دادی که شنید نگاه اش را به فیلیکس دوخت
فیلیکس : اینجا چیکار میکنی
هائون : راستش ... چ....
فیلیکس: مگه من بهت نگفته بودن که بدم میاد یکی با لکنت حرف بزنه
هائون : گرسنه بودم خواستم چیزی بخورم
فیلیکس : بخور و زود برو اتاقت خوشم نمیاد این وقت شب غذا بخوری
فیلیکس از آشپزخونه خارج شد سمته اتاق خودش رو تخت دراز کشید
خودشم نمی‌دانست که با این دختر چیکار کنه به شدت از اون متنفر بود
فیلیکس .... مرتیکه مادرم رو کشت و باید تقاص اش رو پس‌ بده
اما دخترش رو گرفتم بازم خودشو تسلیم من نکرد
دست اش را رو چشم هایش گذاشت
دیدگاه ها (۱)

P⁴( صبح )فیلیکس از خواب بیدار شد و بعد از عوض کردن لباس هایش...

P⁵این باعث شد فیلیکس چنان سیلی محکمی بهش بزنه که اوفتاد رو ز...

p ²هانا سمته اتاق هائون رفت وارد اتاق شد و سمته تخت رفت هانا...

پارت 1

من عاشق شدمپارت(29)☆☆☆☆☆☆☆ته ها:خوب ما چیکار کنیم الان؟هه سو...

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::part¹⁶"بهش خیره شد..از روی کاناپه بلند شد..م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط