Between ashes and light
⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۱۴
چشمانش را بست.
تصاویر جلوی چشمانش رژه میرفتند
خندهی میدوریا، آن روز در باران، لحظهای که به او گفت «میخوام کنارِت باشم»، و تمام دفعاتی که میتوانست بگوید «ممنونم» و نگفت.
«اگه ازت متنفر بودم، چرا هر بار که نبودی، انگار تیکهای از من گم میشد؟»
صدایش لرزید.
«من هیچوقت بلد نبودم درست دوست داشته باشم، دِکو... ولی لعنتی، دارم از نبودت میمیرم.»
نفسهای میدوریا ضعیفتر شد.
دستش بیحرکت افتاد.
دستگاه برای لحظهای صدایی ممتد داد ...
بییییییییییییپ
باکوگو منجمد شد.
«نه... نه... نه نه نه...»
روی تخت خم شد، محکمتر دستش را گرفت.
«تو قول داده بودی! قول داده بودی کنارم بجنگی! بیدار شو، ایزوکو!»
هیچ جوابی نیامد. فقط سکوت.
باکوگو فریاد زد، صدایی از اعماق وجودش:
«اگه برگردی، هر چی بخوای، هر چی لعنتی بخوای، انجام میدم! فقط... برگرد!»
هعییییییی🥲✨✨✨
part ۱۴
چشمانش را بست.
تصاویر جلوی چشمانش رژه میرفتند
خندهی میدوریا، آن روز در باران، لحظهای که به او گفت «میخوام کنارِت باشم»، و تمام دفعاتی که میتوانست بگوید «ممنونم» و نگفت.
«اگه ازت متنفر بودم، چرا هر بار که نبودی، انگار تیکهای از من گم میشد؟»
صدایش لرزید.
«من هیچوقت بلد نبودم درست دوست داشته باشم، دِکو... ولی لعنتی، دارم از نبودت میمیرم.»
نفسهای میدوریا ضعیفتر شد.
دستش بیحرکت افتاد.
دستگاه برای لحظهای صدایی ممتد داد ...
بییییییییییییپ
باکوگو منجمد شد.
«نه... نه... نه نه نه...»
روی تخت خم شد، محکمتر دستش را گرفت.
«تو قول داده بودی! قول داده بودی کنارم بجنگی! بیدار شو، ایزوکو!»
هیچ جوابی نیامد. فقط سکوت.
باکوگو فریاد زد، صدایی از اعماق وجودش:
«اگه برگردی، هر چی بخوای، هر چی لعنتی بخوای، انجام میدم! فقط... برگرد!»
هعییییییی🥲✨✨✨
- ۲.۴k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط