داستان اول قامت پدر

داستان اول «قامت پدر»

محله پشت برج، توی باغ مشغول بازی بودم که صدای باز شدن در آمد،
پدرم بود .
سر و صورتش خونی بود.
پدر‌ از کنارم گذشت؛
آرام قدم برمی‌داشت.
قد بلندش مثل سایه‌ای کشیده کنار دیوار می‌لغزید و جلو می‌رفت. لاغر بود، با بینی باریک و کشیده، مردی سبزه‌رو که موهای صاف و مرتب هر روزش، نامرتب و به هم ریخته شده بود.
دیگر لباسش آراسته نبود؛
خاکی و سیاه و کثیف شده بود.
دیگر مثل همیشه خوش‌لباس و مرتب نبود.
هنوز در عالم بچگی بودم، حیران و گیج از اتفاقی که فهمش برایم بزرگ‌تر از سنم بود.
فقط نگاه می‌کردم که چطور مرد بلندبالا با زخم و خون، بی‌هیاهو عبور می‌کند.
پدرم همیشه آن‌طور بود؛ محکم، بی‌صدا، سربلند.
حتی زخمی شدن هم نتوانسته بود غرور و وقارش را از او بگیر.
من فقط چهار سال داشتم
باد می وزید خیلی شدید
مثل آنکه به صورتم سیلی می زند
سیلی درد و رنجی و مکافاتی که تازه در انتظار من و خانواده ام است .
من در محله‌ی نمره یک مسجدسلیمان ، چهارم آبان سال ۱۳۵۵متولد شدم.
لالایی شب‌های من، صدای دور و دور ضعیف کامیون‌های نفتکش بود که از جاده‌های اطراف می‌گذشتند. شاید عجیب باشد، اما همان صدای یکنواخت برایم آرامش‌بخش شده بود.
سه ساله که بودم، خانه‌مان به محله پشت برج منتقل شد. محله‌ای کوچک، خاکی، ساده و کم‌امکانات.
از دو سالگی‌ام چیز زیادی یادم نیست؛ اما یک صحنه از همان سال‌ها مثل مهر روی ذهنم هک شده است.
یک روز، مردی قد بلند با سر و صورت ژولیده و لباس‌های خاکی و کثیف، آمد و در یکی از خانه‌ها را زد. نه فریاد زد و نه صدایی از او بلند شد؛ فقط با تکیه به دیوار، آرام منتظر ماند. انگار راه زیادی آمده بود و آخرین امیدش همین در بود.
پسری اخمو و خیلی جدی در را باز کرد. هنوز مرد چیزی نگفته بود که پسر، با دیدن ظاهرش، با بی‌رحمی تمام پایش را بلند کرد و محکم زد توی شکم مرد. آن‌قدر شدید که مرد چند متر پرتاب شد و روی زمین افتاد. پسر هم بی‌هیچ حرفی، در را با خشونت بست؛
من بچه بودم، اما همان یک صحنه را با تمام جزئیاتش می‌بینم؛ ضربه‌ی ناگهانی، سقوط مرد، بسته شدن در و …
دلم سوخت.
نمی‌دانستم چه شده، فقط می‌دانستم که آن مرد آمده بود به خانه‌ای که برایش حس تعلق داشت؛ جایی که شاید روزگاری پناهش بود. شاید فقط کمکی می‌خواست؛ یک لقمه نان، لیوانی آب یا…
ولی چیزی که گرفت، یک لگد بود.
محله پشت برج در سال‌های ۵۷، فقط گرفتار کمبود و فقر نبود؛ بار اعتیاد را هم به دوش می‌کشید. خیلی‌ها در همان کوچه‌ها زندگی‌شان را با دود و خماری می‌گذراندند. اما همه آلوده نبودند. خانواده‌هایی بودند که با تمام توان تلاش می‌کردند.....

"تکه ای از کتاب سرگذشتم"

#کمپین_حال_خوب
دیدگاه ها (۰)

چهارده سال بیشتر نداشتم؛ سنی که رؤیای یک شلوار لی، برایم بزر...

#کمپین_حال_خوب🌷🌱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط