برگشت زودتر از موعد
برگشت زودتر از موعد
🕯️ شب زودتر از چیزی که انتظار میرفت، صدای باز شدن در اصلی عمارت سکوت رو شکست. هیچکس آماده نبود. نه خدمتکارها، نه گویی، و نه حتی ات...
صدای کفشهای چرمی تهیونگ روی سنگهای سرد سالن میپیچید. سکوت سنگین، حس عجیبی داشت. او طبق معمول باید تا نیمهشب در دفتر مافیا میموند... اما امشب، انگار چیزی کشوندتش به عمارت. شاید حس ششم؟ یا شاید هم یک بیقراری بیدلیل...
پاهاش ایستادن، درست کنار راهپلهها. صحنهای که دید، پلکهاش رو برای یک ثانیه به هم دوخت.
گویی روی مبل لم داده بود، با لیوانی شراب در دست، و ات... کنار پاهاش روی زمین نشسته بود. موهاش آشفته، لباس سادهی خدمتکاری تنش، و سرش پایین بود. درست مثل یکی از خدمتکارهای معمولی.
تهیونگ نفسش رو با فشار بیرون داد. صدای قدمهاش باعث شد هر دوشون سرشون رو بالا بیارن.
ـ گـ... ــآقا؟
صدای ات لرزید. چشمهاش از ترس برق زد.
اما گویی، با لبخندی از سر تمسخر، همونجا موند و حتی لیوانش رو بالا آورد.
ـ برگشتی؟ چه زود...
تهیونگ هیچ نگفت. فقط نزدیک شد. صورتش مثل سنگ، بیاحساس... تا اینکه ناگهانی و بدون هشدار، دستش بالا رفت ـ
سیـــــلی.
صدای برخورد دستش با صورت گویی، اونقدر محکم بود که صدای ظرفها از توی آشپزخونه هم بلند شد.
گویی با شوک، صورتش رو گرفت.
ـ دیـ...دیوانهای؟ من زن دومتم!
تهیونگ فقط با صدایی آروم اما زهرآلود گفت:
ـ اشتباه گفتی. تو فقط یه عروسک موقتی هستی. اون همسر اولمه.
با انگشت به ات اشاره کرد.
ـ و تو...
به سمت ات رفت. صدای قدمهاش، ات رو لرزوند. تهیونگ جلوش ایستاد. با خشمی خفه، اما چشمهایی برافروخته زمزمه کرد:
> "تو همسر اول من هستی. نباید به گویی گوش میکردی.
نباید خودتو پایین میآوردی. نباید شبیه خدمتکارا میشدی."
ات سرش رو پایین انداخت. لبهاش لرزید. میخواست چیزی بگه ولی صداش درنمیاومد.
تهیونگ به سمت سالن برگشت و با فریاد گفت:
ـ تـــــــــاتاسامی! همه خدمتکارها، همین الان بیان اینجا!
خدمتکارها با ترس و لرز جمع شدن. تهیونگ نگاهش رو به همه انداخت.
ـ "شماها اینهمه روز دیدین اون دختر شبیه بردهست، دیدین تحقیر میشه، و هیچکس جرأت نکرد بهم بگه؟"
سکوت. هیچکس جواب نداد.
کامنت چک بشه!
🕯️ شب زودتر از چیزی که انتظار میرفت، صدای باز شدن در اصلی عمارت سکوت رو شکست. هیچکس آماده نبود. نه خدمتکارها، نه گویی، و نه حتی ات...
صدای کفشهای چرمی تهیونگ روی سنگهای سرد سالن میپیچید. سکوت سنگین، حس عجیبی داشت. او طبق معمول باید تا نیمهشب در دفتر مافیا میموند... اما امشب، انگار چیزی کشوندتش به عمارت. شاید حس ششم؟ یا شاید هم یک بیقراری بیدلیل...
پاهاش ایستادن، درست کنار راهپلهها. صحنهای که دید، پلکهاش رو برای یک ثانیه به هم دوخت.
گویی روی مبل لم داده بود، با لیوانی شراب در دست، و ات... کنار پاهاش روی زمین نشسته بود. موهاش آشفته، لباس سادهی خدمتکاری تنش، و سرش پایین بود. درست مثل یکی از خدمتکارهای معمولی.
تهیونگ نفسش رو با فشار بیرون داد. صدای قدمهاش باعث شد هر دوشون سرشون رو بالا بیارن.
ـ گـ... ــآقا؟
صدای ات لرزید. چشمهاش از ترس برق زد.
اما گویی، با لبخندی از سر تمسخر، همونجا موند و حتی لیوانش رو بالا آورد.
ـ برگشتی؟ چه زود...
تهیونگ هیچ نگفت. فقط نزدیک شد. صورتش مثل سنگ، بیاحساس... تا اینکه ناگهانی و بدون هشدار، دستش بالا رفت ـ
سیـــــلی.
صدای برخورد دستش با صورت گویی، اونقدر محکم بود که صدای ظرفها از توی آشپزخونه هم بلند شد.
گویی با شوک، صورتش رو گرفت.
ـ دیـ...دیوانهای؟ من زن دومتم!
تهیونگ فقط با صدایی آروم اما زهرآلود گفت:
ـ اشتباه گفتی. تو فقط یه عروسک موقتی هستی. اون همسر اولمه.
با انگشت به ات اشاره کرد.
ـ و تو...
به سمت ات رفت. صدای قدمهاش، ات رو لرزوند. تهیونگ جلوش ایستاد. با خشمی خفه، اما چشمهایی برافروخته زمزمه کرد:
> "تو همسر اول من هستی. نباید به گویی گوش میکردی.
نباید خودتو پایین میآوردی. نباید شبیه خدمتکارا میشدی."
ات سرش رو پایین انداخت. لبهاش لرزید. میخواست چیزی بگه ولی صداش درنمیاومد.
تهیونگ به سمت سالن برگشت و با فریاد گفت:
ـ تـــــــــاتاسامی! همه خدمتکارها، همین الان بیان اینجا!
خدمتکارها با ترس و لرز جمع شدن. تهیونگ نگاهش رو به همه انداخت.
ـ "شماها اینهمه روز دیدین اون دختر شبیه بردهست، دیدین تحقیر میشه، و هیچکس جرأت نکرد بهم بگه؟"
سکوت. هیچکس جواب نداد.
کامنت چک بشه!
- ۷.۰k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط