ات با شنیدن صدای شکستن لیوان یک قدم عقب رفت
---
ات با شنیدن صدای شکستن لیوان، یک قدم عقب رفت.
چشمهای تهیونگ پر از خشم بود… خشمِ انباشته از کار، فشار خانواده، و شاید حس ناتوانی.
ات لب باز کرد تا چیزی بگوید، اما قدمهای سنگین تهیونگ به سمتش آمد.
نفسش در سینهاش حبس شد.
— دیگه نمیخوام این حرفها رو بشنوم!
فریادش مثل انفجار در فضای عمارت پیچید.
ات ناخواسته عقبتر رفت، اما پشتش به میز خورد و نتوانست فاصله بگیرد.
دست تهیونگ بالا رفت… و با حرکتی سریع، ضربهای به صورتش زد.
صدای برخورد آرام اما کشنده بود.
همهچیز برای لحظهای ایستاد.
تهیونگ همانجا خشکش زد… و ناگهان تصویر ۱۲ سال پیش، جلوی چشمش زنده شد.
روز اولی که ات را به این خانه آورده بود، دختر کوچک و ترسیدهای که حتی نتوانسته بود اسمش را درست بگوید… و همان روز، برای اولین بار از او سیلی خورده بود.
آن تصویر با لحظهی حال در ذهنش ادغام شد.
اما خشمش هنوز دست از سرش برنداشت.
اشکهای ات روی گونهاش لغزیدند… اما تهیونگ آنها را ندید.
حتی ترس یونا که پشت ستون ایستاده بود و دهانش را گرفته بود تا صدایش درنیاید…
یا اخم سنگین یون که از همانجا پدرش را نگاه میکرد و لبش را میگزید…
یون بیصدا خودش را مقصر میدانست.
یونا جرئت تکان خوردن نداشت.
و تهیونگ… هنوز نفهمیده بود که این لحظه، قلب همهشان را زخمی کرده.
ات با شنیدن صدای شکستن لیوان، یک قدم عقب رفت.
چشمهای تهیونگ پر از خشم بود… خشمِ انباشته از کار، فشار خانواده، و شاید حس ناتوانی.
ات لب باز کرد تا چیزی بگوید، اما قدمهای سنگین تهیونگ به سمتش آمد.
نفسش در سینهاش حبس شد.
— دیگه نمیخوام این حرفها رو بشنوم!
فریادش مثل انفجار در فضای عمارت پیچید.
ات ناخواسته عقبتر رفت، اما پشتش به میز خورد و نتوانست فاصله بگیرد.
دست تهیونگ بالا رفت… و با حرکتی سریع، ضربهای به صورتش زد.
صدای برخورد آرام اما کشنده بود.
همهچیز برای لحظهای ایستاد.
تهیونگ همانجا خشکش زد… و ناگهان تصویر ۱۲ سال پیش، جلوی چشمش زنده شد.
روز اولی که ات را به این خانه آورده بود، دختر کوچک و ترسیدهای که حتی نتوانسته بود اسمش را درست بگوید… و همان روز، برای اولین بار از او سیلی خورده بود.
آن تصویر با لحظهی حال در ذهنش ادغام شد.
اما خشمش هنوز دست از سرش برنداشت.
اشکهای ات روی گونهاش لغزیدند… اما تهیونگ آنها را ندید.
حتی ترس یونا که پشت ستون ایستاده بود و دهانش را گرفته بود تا صدایش درنیاید…
یا اخم سنگین یون که از همانجا پدرش را نگاه میکرد و لبش را میگزید…
یون بیصدا خودش را مقصر میدانست.
یونا جرئت تکان خوردن نداشت.
و تهیونگ… هنوز نفهمیده بود که این لحظه، قلب همهشان را زخمی کرده.
- ۴.۱k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط