p
p.3
"ا.ت" نگاهش رو به چشمای کوک دوخت، ولی بغض توی گلوش اجازه نمیداد حرفی بزنه. قطرهای اشک از گوشهی چشمش سر خورد، افتاد روی دست کوک.
کوک دستش رو فشار داد، انگار میخواست بهش اطمینان بده. لبخند کمرنگی زد، اونجوری که همیشه دل "ا.ت" رو میبرد. بعد، آروم خم شد و لبهاش رو روی پیشونی "ا.ت" گذاشت.
– «قول میدم... دیگه هیچوقت، هیچوقت احساس تنهایی نکنی.»
"ا.ت" زمزمه کرد:
– «نترسونم کوک... نذار با شکهام از دستت بدم...»
کوک پیشونیشو به پیشونیش چسبوند.
– «از دستم نمیری. چون تو مال منی، ا.ت... تا همیشه.»
و همونجا، توی تاریکی آروم اتاق، بین تپشای قلبشون و دستی که هنوز روی شکم "ا.ت" بود، حس امنیتی شکل گرفت که هیچکس نمیتونست ازشون بگیره.
پایان
گیر دادم به حاملگی حالا وایسید چیزی نمونده از یونگی و جیمین نوشتم اصلا اوففففف
"ا.ت" نگاهش رو به چشمای کوک دوخت، ولی بغض توی گلوش اجازه نمیداد حرفی بزنه. قطرهای اشک از گوشهی چشمش سر خورد، افتاد روی دست کوک.
کوک دستش رو فشار داد، انگار میخواست بهش اطمینان بده. لبخند کمرنگی زد، اونجوری که همیشه دل "ا.ت" رو میبرد. بعد، آروم خم شد و لبهاش رو روی پیشونی "ا.ت" گذاشت.
– «قول میدم... دیگه هیچوقت، هیچوقت احساس تنهایی نکنی.»
"ا.ت" زمزمه کرد:
– «نترسونم کوک... نذار با شکهام از دستت بدم...»
کوک پیشونیشو به پیشونیش چسبوند.
– «از دستم نمیری. چون تو مال منی، ا.ت... تا همیشه.»
و همونجا، توی تاریکی آروم اتاق، بین تپشای قلبشون و دستی که هنوز روی شکم "ا.ت" بود، حس امنیتی شکل گرفت که هیچکس نمیتونست ازشون بگیره.
پایان
گیر دادم به حاملگی حالا وایسید چیزی نمونده از یونگی و جیمین نوشتم اصلا اوففففف
- ۲۴.۶k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط