یونا با زحمت دستش رو به کابینت گرفت و بلند شد

یونا با زحمت دستش رو به کابینت گرفت و بلند شد.
پاهاش می‌لرزید، اما خودش رو مجبور کرد صاف بایسته.
گفت: «می‌گذره… فقط باید برگردم اتاق.»
یه قدم برداشت.
همون لحظه،
درد مثل یه تیغ تیز توی شکمش پیچید.
نفسش برید.
بدنش ناخودآگاه خم شد و دستش رو محکم روی شکمش فشار داد.
چشماش رو از شدت درد بست، دندون‌هاش رو روی هم فشرد تا صداش درنیاد.
سرش گیج رفت.
همه‌چیز برای چند ثانیه تار شد.
پاش سُر خورد و مجبور شد دوباره به میز تکیه بده.
لب‌هاش بی‌صدا تکون خورد:
«خدایا…»
اشک از گوشه‌ی چشم‌های بسته‌ش سر خورد،
ولی هنوز سعی می‌کرد گریه نکنه.
انگار حتی توی این درد هم اجازه نداشت ضعیف باشه.
بدنش یخ کرده بود،
نفس‌هاش کوتاه و نامنظم.
و همون موقع،
نور ضعیفی از راهرو افتاد توی آشپزخونه.
صدای یه نفس عمیق.
بعد یه صدای بم و خواب‌آلود،
که این‌بار… غر نزد.
«…یونا؟»
دیدگاه ها (۰)

یونا نفس عمیقی کشید.چشماش رو باز کرد و سریع خودش رو جمع‌وجور...

یونا دیگه نتونست.همین که نشست روی صندلی کنار میز آشپزخونه، ش...

درد یهو شدیدتر شد.طوری که نفس از سینه‌ی یونا پرید.دستش رو مح...

همه خوابیده بودند.چراغ‌ها خاموش، خونه غرقِ سکوتی سنگین.فقط ص...

شوگا هنوز از اتاقش نیومده بود بیرون.روی تختش نشسته بود و فقط...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط