ای ملک من حکایت به اینجا که رسیدصیاد گفته ای عفریته هدف
ای ملک من حکایت به اینجا که رسید.صیاد گفته ای عفریته هدف تو چه بود ؟،که این حکایت را برایت بازگو کنم ؟.میخواهی منهم مثل ملک یونان گرفتار انتقام شدم؟
عفریته: من اشتباه کردم از تومیخواهم مرا را آزاد کنی تا تورا ازمال به دنیا بی نیاز کنم .به خداوسوگند که راست میگویم واز رفتار سابق نسبت به توپشیمانم ....
انقدر عجز لابه کرد که دل صیاد نرم شد وعفریته را آزاد کرد،وعفریته صیاد رابه دریای برد وگفت چهار ماهی به رنگها ی مختلف دراین دریا است،انها راصید کن وبه قصر پادشاه ببر وبفروش ،پادشاه مال فروان به توخواهد داد.
صیاد چنین کرد .وماهی ها را پادشاه 400سکه طلا خرید. ودستوردادکنیز رومی که روز قبل خریده بود ماهی راپخت کند.کنیز تا خواست ماهی رابپزد صدای امد واز دیوار دختری زیبا بیرون آمد ،وبه ماهیان گفت :عهد خود رافراموش نکردید،
ماهیان گفتن هرگز چنین نیست ...
وکنیز بی هوش شد،وقتی بهوش امد ماجرا را برای وزیر گفت .
وزیر برای اطمینان ازحرف های کنیز از صیاد خواست ماهیان مثل ماهیان که امروز اورده فردا بیاورد.
وصیاد چنین کرد،وسکه ها فروان گرفت ،
وزیر گوشه ی پنهان شد، تااز صدق حرف کنیز مطمئن شود .ودوباره ماجراروز قبل تکرار شد.وزیر به پادشاه اطلاع داد ودوباره از صیاد خواستن دوباره برایشان ماهی بیاورد وصیاد چنین کرد .وشاه وزیر پنهان شدن ودوباره
تکرار شد ولی متنها این بار مردی زشت از دیوار بیرون امد.ومثل روز پشین همان حرفها ردوبدل شد...
آنها گمان کردن حتما صیاد نقشه شوم دارد وفورا صیاد احضارکردن .تا صیاد امد دستور دادن که سر از تن صیاد جدا کنند .
واما ای ملک جوان بخت من ،صیاد شروع به عجز لابه کرد که چرا ،؟؟؟وقتی متوجه شد ،جریان خود وعفریته را بازگو کرد ،وبرای که نشان دهد واقعیت را گفته وزیر وپادشاه وچند سرباز را به دریا که ماهیان را صید کرده بودبرد؛اما در کمال نا باوری فاصله تا دریا سه روز طول کشید،وقتی رسیدن دیدن که صیاد حقیقت را می گوید .وخواستن برای فهمیدن ماجرا در همانجا منتظر شوند .
پادشاه که نیمه شب بی خواب به سرش زد واز بستر بلند شد ،وبه طرف دریا رفت وهمان طور که قدم میزد قصری دید با دیوار های با مرمری .وارد حیاط شد واهالی قصر را صدا زد ولی کسی پاسخ گو نبود .که صدا زیبا مردی راشنید که اواز میخواند..
حکایت به اینجا که رسید شهرباز به خواب رفت بود واین گونه یکشب دیگر شهرزاد زنده ماند.
عفریته: من اشتباه کردم از تومیخواهم مرا را آزاد کنی تا تورا ازمال به دنیا بی نیاز کنم .به خداوسوگند که راست میگویم واز رفتار سابق نسبت به توپشیمانم ....
انقدر عجز لابه کرد که دل صیاد نرم شد وعفریته را آزاد کرد،وعفریته صیاد رابه دریای برد وگفت چهار ماهی به رنگها ی مختلف دراین دریا است،انها راصید کن وبه قصر پادشاه ببر وبفروش ،پادشاه مال فروان به توخواهد داد.
صیاد چنین کرد .وماهی ها را پادشاه 400سکه طلا خرید. ودستوردادکنیز رومی که روز قبل خریده بود ماهی راپخت کند.کنیز تا خواست ماهی رابپزد صدای امد واز دیوار دختری زیبا بیرون آمد ،وبه ماهیان گفت :عهد خود رافراموش نکردید،
ماهیان گفتن هرگز چنین نیست ...
وکنیز بی هوش شد،وقتی بهوش امد ماجرا را برای وزیر گفت .
وزیر برای اطمینان ازحرف های کنیز از صیاد خواست ماهیان مثل ماهیان که امروز اورده فردا بیاورد.
وصیاد چنین کرد،وسکه ها فروان گرفت ،
وزیر گوشه ی پنهان شد، تااز صدق حرف کنیز مطمئن شود .ودوباره ماجراروز قبل تکرار شد.وزیر به پادشاه اطلاع داد ودوباره از صیاد خواستن دوباره برایشان ماهی بیاورد وصیاد چنین کرد .وشاه وزیر پنهان شدن ودوباره
تکرار شد ولی متنها این بار مردی زشت از دیوار بیرون امد.ومثل روز پشین همان حرفها ردوبدل شد...
آنها گمان کردن حتما صیاد نقشه شوم دارد وفورا صیاد احضارکردن .تا صیاد امد دستور دادن که سر از تن صیاد جدا کنند .
واما ای ملک جوان بخت من ،صیاد شروع به عجز لابه کرد که چرا ،؟؟؟وقتی متوجه شد ،جریان خود وعفریته را بازگو کرد ،وبرای که نشان دهد واقعیت را گفته وزیر وپادشاه وچند سرباز را به دریا که ماهیان را صید کرده بودبرد؛اما در کمال نا باوری فاصله تا دریا سه روز طول کشید،وقتی رسیدن دیدن که صیاد حقیقت را می گوید .وخواستن برای فهمیدن ماجرا در همانجا منتظر شوند .
پادشاه که نیمه شب بی خواب به سرش زد واز بستر بلند شد ،وبه طرف دریا رفت وهمان طور که قدم میزد قصری دید با دیوار های با مرمری .وارد حیاط شد واهالی قصر را صدا زد ولی کسی پاسخ گو نبود .که صدا زیبا مردی راشنید که اواز میخواند..
حکایت به اینجا که رسید شهرباز به خواب رفت بود واین گونه یکشب دیگر شهرزاد زنده ماند.
- ۲.۵k
- ۱۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط