داستانک؛ ✍خوش تیپ

☘زیر سایه ی درخت انگور، روی یک فرش نازک نشسته بودند. سمیرا با لبخندی ساختگی به زهرا می‌گفت:« ببین زهرا جون من تو رو دوست دارم، برای خودت میگم، زمون این حرفا دیگه گذشته، تو همه چیز زندگیت را شبیه دهه شصت کردی. الان باید ماهی چند صد تومن خرج آرایشگاه و زییاییت کنی.باید کمی روسریت رو عقب‌تر بدی و رنگهای جذابتر بپوشی‌. الان دیگه قدیم نیست که از کنار مردها ساده و بدون گرم گرفتن رد شی. تو الان صاحب شوهر و چند تا بچه ای، اینطور پیش بری دیگه هیچ کس سمت اونها نمیاد، از ما گفتن بود.»

🌺زهرا که بیشتر از دلشکستگی، متعجب بود گفت:«یعنی می‌گی به‌خاطر اینکه بچه هام رو دستم باد نکنن باید دینم رو کنار بگذارم؟ خب شاید یِ روز، همه مردم بی دین شدن، من هم همین‌طور باید بشم؟»

🌸دسته ای از موهای مش کرده اش ، را با تکان سر به گوشه‌ی صورت کنار زد،گفت: «سمیرا جون؛ یعنی می‌گی بخاطر زمانه، باید اهل بگو بخند با نامحرم یا چت کردن باشم؟ یا برای به‌روز بودن، پیشونیم رو پروتز کنم تا بچه ها اخمم‌ را نبینن؟! در عوض همه مرا به‌روز و خوشگل ببینن؟!!»

☘سمیرا که انگار باورش شده بود بالاخره منبر رفتن هایش جواب داده، باشوق در چشمهای زهراخیره شد؛اما زهرا کمی بعد دستها و ناخن های کاشته شده و لاک دار سمیرا را در دستهایش نوازش کرد وگفت:«نه سمیرا جون! نه عزیزم، من برعکس تو عقیده دارم علی رغم همه‌ی این طبیعی شدن گناهها و بی سرو ته بودن فضای مجازی ، هنوزم می‌تونم زهرای پاک و معصوم قدیم باشم. فقط به عشق شوهرم آرایش کنم و تو خیابان حریم قائل باشم، حالا اگر قراره مارک دهه۶۰ای بهم بخوره ایراد نداره. مهم شوهرمه که برایش به خودم می‌رسم و اونهم راضیه. دهنت را شیرین کن، بفرما میوه.» بعد سیب و پرتقالی در بشقاب گل گلی چید و جلو سمیرا گذاشت.


#داستان
#همسرداری
#به_قلم_ترنم

🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدگاه ها (۱)

🕋حریم دل‌ها

🌼رنگ خدا

🔁 درک متقابل در خرید

✨آیا پیامبر عزیزمان خانه داشتند؟

روانی منp36(ادامه)

Red Rose

مانگا شیاطین خوب پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط