عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part89

دستم رو گرفت کشید.
- با توهم وایستا، لجبازی نکن.
دستش رو پس زدم وارد حیاط شدم؛ ولی متأسفانه با دو افتاده بود دنبالم.
- آنا لطفاً، لااقل بگو اون عوضی چه دروغ‌هایی بهت گفته.
برگشتم طرفش...
- اون این‌قدر مرد بود واقعیت رو بهم گفت، دستت رو شد پرهام خان!
در حیاط رو باز کردم که بلند گفت:
- کیوان نامزد پریناز بود، آیناز خواهر واقعی کیوانِ باعث ‌و بانی تمام مشکلاتمون و قوی بودن الانمون...
وایستادم.
- آنا وقتش رسیده همه چیز رو بگم.
با مکث با صدای که پر از التماس بود، ادامه داد:
- بخدا اون چیزی که بهت گفته نیست قضیه انتقام نیست، فقط می‌خواست بینمون اختلاف درست کنه که کرد، همین...
برگشتم طرفش خاله پریا اومده بود داخل حیاط پرهام روی شن‌های حیاط زانو زده بود، بلند شد اومد سمتم...
- من کاری به اشتباهات و کارهای بابام ندارم و اصلاً از شخصی به اسم بابات خبر نداشتم.
ادامه داد:
- باید حرف بزنیم.
نفسم رو دادم بیرون، سرم رو تکون دادم لبخند دلنشینی زد.

«پرهام»

تقریباً نزدیک‌های خونمون کافه‌ای بود باهم رفتیم اون‌جا، باید همه چی رو براش روشن کنم.
چند دقیقه هیچ کدوم، هیچی نمی‌گفتیم.
سکوت رو شکستم:
- خب...
خیره شد بهم...
دستم رو کشیدم روی موهام، تیکه دادم به صندلی.
- رابطه‌مون رو بهم می‌زنیم اما...
کمی از چایی رو نوشیدم.
- کیوان...
با مکث ادامه دادم:
- پیگیر کارهای دستگیر شدنشم.
آنا لیوان رو آروم گذاشت رو میز، زل زد بهم.
- به چه دلیل دستگیر؟!
خیره شدم به انگشت‌های دستم.
- بعداً می‌فهمی.
با تعجب لبش رو کج کرد و گفت:
- اصراری نیست...
نفسم رو بیرون دادم.
- بعدا از دستگیر شدن کیوان ماهم همه چی رو بهم می‌زنیم.
سرش رو انداخت پایین چیزی نگفت.
نفسم رو کلافه دادم بیرون...
- دقیقاً چهار سال پیش داشتم برای مدرک فوق لیسانسم می‌خوندم، آخرین سالی بود که ایران بودیم.
کیوان و آیناز بچه‌های عمه مامانم بودن از بچگی اسم کیوان رو گذاشته بودن روی پریناز ما؛
وقتی کیوان زد زیر همه چی خواهرم رو به بدترین شکل اذیت کرد، حتی این‌قدر بی‌غیرت بود که پسرهای دیگه گفته بود پریناز رو اذیت کنن، پریناز حتی درسش رو برای یک سال ترک کرد که از دست آزارهای کیوان در امان باشه.
کیوان کاری با ما کرد که حتی نتونستم به درس‌هام تمرکز کنم و بدتر از همه اشک‌های کمرشکن پریناز که داغونمون می‌کرد.
خیره شدم به آنا که با کنجکاوی نگاهم می‌کرد...

📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۱)

#عشق_باطعم_تلخ #part90دستم رو کشیدم روی صورتم ادامه دادم:- م...

#عشق_باطعم_تلخ #part91مثل همیشه ساعت سه رسیدم خونه خسته بودم...

#عشق_باطعم_تلخ #part88توی هوای تاریک توی خیابون‌ها قدم می‌زد...

#عشق_باطعم_تلخ #part87با ترس برگشتم طرفش اون یکی دستم رو گذا...

دیشب وقتی بابام امد هم من هم مامانم رو برد بیمارستان مامانم...

Part ¹³¹ا.ت ویو:دست از نگاه کردن کشیدم و دوباره در افکار خود...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط