دیدمش

دیدمش..
خود لعنتیش بود..
همون لباسایه قدیمی و همون موهایه دیوونه کنندع ، جلوتر رفتم نگاهش کردم عوض شده بود..و اون چهره یع بامزه به چهره ی خشن تبدیل شده بود..خواستم حرف بزنم ک با سرعت از کنارم عبور کرد! نه انگار که منو دیده نه انگار ک منو میشناخته وقتی برگشتم دیدم یه کاغذ رویه زمینه بازش کردم نوشته بود..
فراموش کردنت از مرگم بدتربود..
دیدگاه ها (۲)

☜اﻧــﻘــــــــﺪْ☞ ﻭﺍﺳــہ ﮐـﺜـــﺎﻓﺖْ ﮐﺎﺭﻳــــﺎﺕْ✘ ...

عـــــشــــــღــــق ڪہهمیشہ بہ گفتن "عزیـــــزم و دوستـــــت...

کاش همسرم بودی و در آشپزخانه ی کوچکمان غذا کمی میسوخت شیر ...

نمیخام با من حرف بزنیتو که نمیدونی میگیره اهم چ سریع

زندگی نامعلوم

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط