p
p...14
ژان که از کالسکه پیاده شد متوجه شلوغی راه شد دلربا به ژان گفت
دلربا..اینجا همیشه اینقد شلوغه
ژان ..نمیدونم به احتمال زیاد حتما به خاطره همین جشنیه که دارن
دلربا..خوبه اینجوری کسی متوجه ورود ما به قصر نمیشه
ژان وارد شهر شد هیچی تعقیر نکرده بود همه چیز همونجوری بود که قبلا بود ژان با خودش گفت مگه اینجا نابود نشده بود کی دوباره اینجارو بازسازی کرده ؟
یکم رفتن جلوتر ژان یاد تک تک خاطراتش که اونجا داشت میفتاد همینجوری به فکر فرو رفته بود که با صدای دلربا به خودش اومد
دلربا..ژان.ژان. با توهم به خودت بیا
ژان.. هااچیزه اول باید یه جایی برای موندن پیدا کنیم بعد بفهمیم چرا اینجا اینقد شلوغه
دلربا.. باشه
رفتن به یه مسافر خونه ژان تا که وارد شد متوجه شد صاحب مسافر خونه میشناسه
ییبو تمام مردم مالیشان زنده گذاشت و گذاشت مثل همیشه به کار هاشون ادامه بدن و بيشتر غرفه دار ها ژان میشناسن ژان با دیدن اون سریع روشو برگردوند
دلربا.. چی شده صاحب مسافر خونه میشناسی
ژان نمیدونست چی بگه برای همین کلی دروغ سر هم کرد
ژان.. خب چیزه من از صاحب اینجا پول کش رفتم و چند روز اینجا موندم و پولشو حساب نکردم
دلربا ..واقعا
ژان.. اره واقعا
دلربا.. آخه به چهره تو نمیخوره دزد باشی یا کار های خلاف کنی
ژان. حالا که هستم
دلربا..خب بریم یه جایی که تورو نمیشناسن
ژان ..خوبه من میرم مسافر خونه انتخاب میکنم
دلربا.. بیفت جلو
سرباز های دلربا همینجا موندن ژان و دلربا به یه مسافر خونه که تازه باز شده بود رفتن زیاد پیشرفته نبود اما خب دیگه مجبور بودن اونجا اقامت کنن
دلربا رفت بیرون تا در مورد قضیه شلوغی تحقیق کنه ژان اصلا زیاد نمیرفت بیرون با خودش میگفت
ژان..فکر نمیکردم مردم هنوزم مثل گذشته به کارشون ادامه بدن فکر میکردم حتما تا حالا یا برده شدن یا خدمتکار
چوجینگی خوشحال بودکه دوروز دیگه باکسی که دوسش داره نامزد میکنه همینجوری داشت به خودش میرسید که خدمتکارا ورود ییبو اعلام کردن یه نگایی به خودش کرد تا خاست بگه بهشون بگین بیان تو ییبو درو با شتاب باز کرد اومد تو اتاق
چوجینگی..چی باحس شده شما بیایین پیش من
ییبو.. چرا همه جا پخش کردی که ما عاشق هم هستیمو من برات لباس نامزدی انتخاب کردمو اینا
چوجینگی..منو باش که فک میکردم اومدی منو ببینی چی توقع داشتی بگم ازم بدت میاد هاایا اینکه داریم اجباری ازدواج میکنیم
ییبو..ازدواج. مگه تو کابوسام باهات ازدواج کنم الانم با اون چشمابه پر از ارایشت اینجوری بهم زل نزن من موندم تو با این همه ارایش چشم میتونی درست ببینی
چوجینگی..داری مسخره میکنی
ییبو..نه فقط حیقتو گفتم بعدم رفت بیرون
چوجینگی.تو فقط نامزد کن بعد میبینم چطور میخایی بهم بزنی
ژان که از کالسکه پیاده شد متوجه شلوغی راه شد دلربا به ژان گفت
دلربا..اینجا همیشه اینقد شلوغه
ژان ..نمیدونم به احتمال زیاد حتما به خاطره همین جشنیه که دارن
دلربا..خوبه اینجوری کسی متوجه ورود ما به قصر نمیشه
ژان وارد شهر شد هیچی تعقیر نکرده بود همه چیز همونجوری بود که قبلا بود ژان با خودش گفت مگه اینجا نابود نشده بود کی دوباره اینجارو بازسازی کرده ؟
یکم رفتن جلوتر ژان یاد تک تک خاطراتش که اونجا داشت میفتاد همینجوری به فکر فرو رفته بود که با صدای دلربا به خودش اومد
دلربا..ژان.ژان. با توهم به خودت بیا
ژان.. هااچیزه اول باید یه جایی برای موندن پیدا کنیم بعد بفهمیم چرا اینجا اینقد شلوغه
دلربا.. باشه
رفتن به یه مسافر خونه ژان تا که وارد شد متوجه شد صاحب مسافر خونه میشناسه
ییبو تمام مردم مالیشان زنده گذاشت و گذاشت مثل همیشه به کار هاشون ادامه بدن و بيشتر غرفه دار ها ژان میشناسن ژان با دیدن اون سریع روشو برگردوند
دلربا.. چی شده صاحب مسافر خونه میشناسی
ژان نمیدونست چی بگه برای همین کلی دروغ سر هم کرد
ژان.. خب چیزه من از صاحب اینجا پول کش رفتم و چند روز اینجا موندم و پولشو حساب نکردم
دلربا ..واقعا
ژان.. اره واقعا
دلربا.. آخه به چهره تو نمیخوره دزد باشی یا کار های خلاف کنی
ژان. حالا که هستم
دلربا..خب بریم یه جایی که تورو نمیشناسن
ژان ..خوبه من میرم مسافر خونه انتخاب میکنم
دلربا.. بیفت جلو
سرباز های دلربا همینجا موندن ژان و دلربا به یه مسافر خونه که تازه باز شده بود رفتن زیاد پیشرفته نبود اما خب دیگه مجبور بودن اونجا اقامت کنن
دلربا رفت بیرون تا در مورد قضیه شلوغی تحقیق کنه ژان اصلا زیاد نمیرفت بیرون با خودش میگفت
ژان..فکر نمیکردم مردم هنوزم مثل گذشته به کارشون ادامه بدن فکر میکردم حتما تا حالا یا برده شدن یا خدمتکار
چوجینگی خوشحال بودکه دوروز دیگه باکسی که دوسش داره نامزد میکنه همینجوری داشت به خودش میرسید که خدمتکارا ورود ییبو اعلام کردن یه نگایی به خودش کرد تا خاست بگه بهشون بگین بیان تو ییبو درو با شتاب باز کرد اومد تو اتاق
چوجینگی..چی باحس شده شما بیایین پیش من
ییبو.. چرا همه جا پخش کردی که ما عاشق هم هستیمو من برات لباس نامزدی انتخاب کردمو اینا
چوجینگی..منو باش که فک میکردم اومدی منو ببینی چی توقع داشتی بگم ازم بدت میاد هاایا اینکه داریم اجباری ازدواج میکنیم
ییبو..ازدواج. مگه تو کابوسام باهات ازدواج کنم الانم با اون چشمابه پر از ارایشت اینجوری بهم زل نزن من موندم تو با این همه ارایش چشم میتونی درست ببینی
چوجینگی..داری مسخره میکنی
ییبو..نه فقط حیقتو گفتم بعدم رفت بیرون
چوجینگی.تو فقط نامزد کن بعد میبینم چطور میخایی بهم بزنی
- ۱.۸k
- ۲۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط