عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۴۵
چویا: ولی من ...هق...بهت چاقو زدم ، من .... هق......تورو زخمی کردم..... حتی تو....هق.... مردی
دازای: هیس ببین الان خوبم ، درضمن میدونم اون تو نبودی.
چویا: میدونستی؟
دازای: آره ، پلیس بهم گفت، حالا خودت همه چیز رو بهم میگی
چویا: حتی دلیل مرگ خانواده ام رو؟
دازای: آره
از بغلش اومدم بیرون ، سرم رو پایین انداختم
دازای بلند شد و نشست. دستم رو گرفت و لبام رو بوسید
دازای: خیلی وقت طعمشون رو حس نکردم
چویا: اوهوم
دازای: خب حالا همه چیز رو آروم بهم بگو
چویا: باشه
بعد شروع کردم به گفتن بچگیم اینکه چقدر عمه و عموم ازم انتظارات سنگین داشتن، اینکه چجوری شویا به وجود اومد و حتی قتل پدر و مادرم و دستگیری بعدش و تحت درمان قرار گرفتنم
چویا: این تمام چیزی بود که در گذشته اتفاق افتاد
دازای دوباره بغلم کرد
دازای: متاسفم نمیدونستم چقدر درد کشیدی. من همیشه پیشتم هر اتفاقی هم که بیوفته
چویا: ولی من پدر و مادرم رو کشتم ، تورو زخمی کردم ، م...من یه هیولام
دازای: هیسس، دیگه نشنوم همچین چیزی گفتی . اینا تقصیر تو نبود هیچ کدومش . شویا فقط میخواست از تو محافظت کنه . ببخشید این تقصیر من بود که از اول همه چیز رو بهت نگفتم.
چویا: نه ، من باید شویا رو کنترل میکردم
دازای: کسی ازت انتظار زیاد نداره ، مشکلی هم نیست نتونی شویا رو کنترل کنی. فقط بهتره باهاش حرف بزنی و بگی تا از چیزی مطمئن نشدین به کسی آسیب نزنه
چویا: اوهوم، خیلی دلم برات تنگ شده بود . وقتی دیدم مردی همه چیز برام تموم شده بود نمیدونستم چیکار کنم . دلم فقط تورو میخواست
دازای: ببخشید نگرانت کردم . اون موقع اگه صدای تو نبود شاید من میرفتم
چند دقیقه ای بغل دازای موندم .
پارت ۱۴۵
چویا: ولی من ...هق...بهت چاقو زدم ، من .... هق......تورو زخمی کردم..... حتی تو....هق.... مردی
دازای: هیس ببین الان خوبم ، درضمن میدونم اون تو نبودی.
چویا: میدونستی؟
دازای: آره ، پلیس بهم گفت، حالا خودت همه چیز رو بهم میگی
چویا: حتی دلیل مرگ خانواده ام رو؟
دازای: آره
از بغلش اومدم بیرون ، سرم رو پایین انداختم
دازای بلند شد و نشست. دستم رو گرفت و لبام رو بوسید
دازای: خیلی وقت طعمشون رو حس نکردم
چویا: اوهوم
دازای: خب حالا همه چیز رو آروم بهم بگو
چویا: باشه
بعد شروع کردم به گفتن بچگیم اینکه چقدر عمه و عموم ازم انتظارات سنگین داشتن، اینکه چجوری شویا به وجود اومد و حتی قتل پدر و مادرم و دستگیری بعدش و تحت درمان قرار گرفتنم
چویا: این تمام چیزی بود که در گذشته اتفاق افتاد
دازای دوباره بغلم کرد
دازای: متاسفم نمیدونستم چقدر درد کشیدی. من همیشه پیشتم هر اتفاقی هم که بیوفته
چویا: ولی من پدر و مادرم رو کشتم ، تورو زخمی کردم ، م...من یه هیولام
دازای: هیسس، دیگه نشنوم همچین چیزی گفتی . اینا تقصیر تو نبود هیچ کدومش . شویا فقط میخواست از تو محافظت کنه . ببخشید این تقصیر من بود که از اول همه چیز رو بهت نگفتم.
چویا: نه ، من باید شویا رو کنترل میکردم
دازای: کسی ازت انتظار زیاد نداره ، مشکلی هم نیست نتونی شویا رو کنترل کنی. فقط بهتره باهاش حرف بزنی و بگی تا از چیزی مطمئن نشدین به کسی آسیب نزنه
چویا: اوهوم، خیلی دلم برات تنگ شده بود . وقتی دیدم مردی همه چیز برام تموم شده بود نمیدونستم چیکار کنم . دلم فقط تورو میخواست
دازای: ببخشید نگرانت کردم . اون موقع اگه صدای تو نبود شاید من میرفتم
چند دقیقه ای بغل دازای موندم .
- ۳.۲k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط