ادامهپارت
#ادامه_پارت۱
#هفت_آسمون🤍
از زبون ارسلان💜
سلام من ارسلان کاشی هستم من ٢٠ سال سن دارم و پدرم و رو تو تصادف از دست دادم و با مامانم و خواهرم رستا زندگی میکنیم خواهرم رستا ۵ سالشه و خیلی دختر حرف گوش کن نازی و البته فضولی البته با دوستام یعنی امیر، متین، محراب و رضا یه خونه داریم که با هم خریدیم و بیشتر شبا و روزا اونجاییم صبح بیدار شدم رفتم سرویس کارای مربوط رو کردم رفتم صبونه خوردم و رفتم تو اتاق آماده بشم برم دانشگاه شروال جین مشکی مو پوشیدم و لباس سفیدمم پوشیدم و لباس لی رو روش پوشیدم موهامو شونه کردن و کیفم و سویئچ برداشتم رفتم تو هال با مامان خداحافظی کردم که رستا از خواب بیدار شد پرید تو بغلم
+: تجا میری داداشی
_: میرم دانشگاه فضول خانم
+: میشه وقتی برگشتی واسم شلکات(شکلات) بگیلی
_: اگه قول بدی مامانو اذیت نکنی میگیرم برات
+: چشم اذیت نمیتونم(نمیکنم)
یه بوس رو لپش کردم و اونم بوس کرد و خداحافظی کردم و رفتم
به سمت خونه مجردیمون درو با کلید باز کردم بچه ها خواب بودن بیدارشدن کردم راهی دانشگاه شدیم رفتیم تو کلاس یه ذره مسخره بازی درآوردیم و بعد چند دقیقه دخترا اومدن خیلی با هم لج بودیم روشون اونور کردن رفتن نشستن سرجاشون استاد اومد و کلی حرف زد و چند تا برگه رو بالا گرف و گفت:
خب این برگه های امتحانتون آقای برزگر بیاد برگه هارو پخش کنه
رضا بلند شد و رفت به هارو داد و نشست سر جاش توی اون روز 3 تا امتحان داشتیم بعد امتحان استاد گفت نرید برون کارتون دارم ما هم نرفتیم بیرون و بعد اینکه همه امتحانشون رو دادن استاد گفت :
+:برای درس های عملی و بقیه درس ها باید دوتا دوتا گروه بشید با هم درس بخونید
من اولش خوشحال شدم گفتم دو تا دوتا با پسرا میشیم و راحت تر میشدیم ولی بعد حرف استاد همه جا رو سکوت فرا گرفت شد....
ادامه دارد......
🤍اصکی=اتحاد💜
کامنت +٢۵ تا پارت بعدی..
#هفت_آسمون🤍
از زبون ارسلان💜
سلام من ارسلان کاشی هستم من ٢٠ سال سن دارم و پدرم و رو تو تصادف از دست دادم و با مامانم و خواهرم رستا زندگی میکنیم خواهرم رستا ۵ سالشه و خیلی دختر حرف گوش کن نازی و البته فضولی البته با دوستام یعنی امیر، متین، محراب و رضا یه خونه داریم که با هم خریدیم و بیشتر شبا و روزا اونجاییم صبح بیدار شدم رفتم سرویس کارای مربوط رو کردم رفتم صبونه خوردم و رفتم تو اتاق آماده بشم برم دانشگاه شروال جین مشکی مو پوشیدم و لباس سفیدمم پوشیدم و لباس لی رو روش پوشیدم موهامو شونه کردن و کیفم و سویئچ برداشتم رفتم تو هال با مامان خداحافظی کردم که رستا از خواب بیدار شد پرید تو بغلم
+: تجا میری داداشی
_: میرم دانشگاه فضول خانم
+: میشه وقتی برگشتی واسم شلکات(شکلات) بگیلی
_: اگه قول بدی مامانو اذیت نکنی میگیرم برات
+: چشم اذیت نمیتونم(نمیکنم)
یه بوس رو لپش کردم و اونم بوس کرد و خداحافظی کردم و رفتم
به سمت خونه مجردیمون درو با کلید باز کردم بچه ها خواب بودن بیدارشدن کردم راهی دانشگاه شدیم رفتیم تو کلاس یه ذره مسخره بازی درآوردیم و بعد چند دقیقه دخترا اومدن خیلی با هم لج بودیم روشون اونور کردن رفتن نشستن سرجاشون استاد اومد و کلی حرف زد و چند تا برگه رو بالا گرف و گفت:
خب این برگه های امتحانتون آقای برزگر بیاد برگه هارو پخش کنه
رضا بلند شد و رفت به هارو داد و نشست سر جاش توی اون روز 3 تا امتحان داشتیم بعد امتحان استاد گفت نرید برون کارتون دارم ما هم نرفتیم بیرون و بعد اینکه همه امتحانشون رو دادن استاد گفت :
+:برای درس های عملی و بقیه درس ها باید دوتا دوتا گروه بشید با هم درس بخونید
من اولش خوشحال شدم گفتم دو تا دوتا با پسرا میشیم و راحت تر میشدیم ولی بعد حرف استاد همه جا رو سکوت فرا گرفت شد....
ادامه دارد......
🤍اصکی=اتحاد💜
کامنت +٢۵ تا پارت بعدی..
- ۱۳.۳k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط