داستانشب

#داستان_شب...




روزی مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهی است در محله ای خانه گرفته ام روبروی خانه ی من یک دختر و مادرش زندگی می کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتی آنجا رفت و آمد دارند، مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست. عارف گفت شاید اقوام باشند؛ گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتی میروند.
عارف گفت کیسه ای بردار برای هر نفر یک سنگ درکیسه انداز، چند ماه دیگر با کیسه نزد من آیی تا میزان گناه ایشان بسنجم. مرد با خوشحالی رفت و چنین کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمی توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است، شما برای شمارش بیایید.
عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ی من نتوانی حمل کنی چگونه میخواهی با بار سنگین گناه نزد خداوند بروی؟
حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن. چون آن دو زن همسر و دختر عارفی بزرگ هستند که بعدازمرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ی او به مطالعه بپردازند.
ای مرد آنچه دیدی واقعیت داشت اما حقیقت نداشت.
همانند تو که در واقعیت مومنی اما درحقیقت شیطان ...


#شب_خوش...
دیدگاه ها (۱۰)

#فال_روزانه...#فال_حافظ...فال امروز شما دوشنبه 11 تیر 9فال ر...

#فال_روزانه...#فال_حافظ...فال امروز شما دوشنبه 11 تیر 9فال ر...

#تلنگر_فرهنگی...دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیستوقتی پز...

#Wallpaper#Back_ground#Beautiful_animal

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط