پارت ۷ فیک مرز خون و عشق
پارت ۷
ا،ت ویو
از جام پاشدمو خودمو جمعُ جور کردم و رفتم دستشویی و کارای لازمو انجام دادم و اومدم
موهامو شونه زدمُ با لیا به سمت آشپزخونه راهی شدم
همه ی گوشه ی آشپز خونه دور یه میز نشسته بودن و غذاهارو روی میز گذاشته بودن
لیا : ما اومدیم
اجوما : بیاین بشینین
ا،ت : چشم
دوتا صندلی ی خالی کنارهم بودو من و لیا اونجا نشستیم
و شروع کردیم به خوردن غذامون
بعد از چند مین غذامون تموم شد و ظرفارو جمع کردیم و شستیم
بعد از اینکه تموم شد با همه شب بخیر کردمُ به سمت اتاقم راهی شدم
در اتاقو باز کردم و اومدم و دوباره در اتاقو بستم
بدون عوض کردن لباسم روی تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم
یاد مامان بابام افتادم و قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و این قطره شروع دریایی از اشکام شد
و شروع کردم به گریه ، بیصدا و آروم ولی دردناک
فلش بک به روزی که مامان و بابای ا،ت مُردن
ا،ت ویو
ا،ت : مامان کجا میرین؟
مامان : دخترم ؟
ا،ت : بله؟
مامان : من و پدرت میخوایم بریم خرید کنیم
ا،ت : میشه منم بیام؟
پدر : نه دخترم تو خونه بمونی بهتره ، ولی مراقب خودت باش
ا،ت : اومم چشم
پدر : آفرین خوشگلم
مامان : برات غذا گذاشتم .....غذای مورد علاقتم درست کردم
ا،ت : مرسییی مامان جونممم
رفتم و بوسه ای به گونش زدم
مامان : خویه دیگه خودتو لوس نکن (خنده)
ا،ت : اومم باشه (خنده)
پدر : خانممم؟ دیر شداااا(داد)
مامان : الان میام
ا،ت : خدافظ
بعد از خداحافظی با مامان و بابام رفتن و منم به سمت آشپزخونه رفتم
راستش حس خوبی نسبت به این خرید نداشتم ولی خب چاره چیه؟...
یکمی خوراکی برداشتم و به سمت کاناپه رفتم
تلویزیونو روشن کردم و یه فیلم عاشقانه گذاشتم
فیلم شروع شد و منم خوراکی میخوردم و نگاه میکردم
بعد از تقریبا ۲ ساعت فیلمم تموم شد
ظرفای خالیمو ورداشتم و بردم گذاشتم توی سینک
یه اهنگ خوشگل گذاشتم و ظرفامو شستم
بعد از چند مین ظرفارو شستم و غذامو از یخچال درآوردمُ گرم کردم
حوصله ی بشقاب نداشتم پس یه جفت چاپستیک ورداشتم و شروع کردم به خوردن غذام
بعد از چند مین که غذام تموم شد قابلممو شستم و گذاشتم سر جاش
آهنگو خاموش کردم و توی گوشی رفتم اکسپلور
درحال اکسپلور گردی بودم که گوشیم زنگ خورد
شماره ی ناشناس بود و نمیشناختم ولی جواب دادم
مکالمه
ا،ت : بله؟
‰: سلام ببخشید شما خانم کیم ا،ت هستین؟
ا،ت : بله چطور ؟
‰: مادر و پدرتون کجان؟
ا،ت : ببخشید میشه بگید دارید نگرانم میکنید
‰: ببخشید اینو میگم ولی.....پدر و مادرتون فوت کردن
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید
از شوک گوشی از دستم افتاد
چ...چ...چطور ممکنه؟
با هزار زحمت دوباره گوشی رو گرفتمو گفتم
ا،ت : الان کجان؟
%: مجتمعی که برای خرید اومده بودن آتیش گرفت.....و الان توی بیمارستانن
ا،ت : کدوم بیم....مارستان؟
%: بیمارستان ــــــــ(خودتون یه اسم فرض کنین)
ا،ت : با....باشه
گوشی رو قطع کردم و کلیدو و گوشیمو برداشتم و بدو از خونه زدم بیرون
سریع یه تاکسی گرفتم و سوار شدم
راننده : کجا برم خانم.؟
ا،ت : بیمارستان ــــــ فقط سریع
راننده : چشم
بعد از چند مین به بیمارستان رسیدم و بدو به طبقه ی مَد نظر رفتم
ا،ت : دُ.....دُکتر .....ما...مان....بابام
دکتر : کیم ا،ت ؟
ا،ت : بَ...بله
دکتر : متأسفم ولی از دست دادیمشون
با این حرف انگار دنیا رو سرم خراب شد
پاهام سست شدو افتادم
زار زار گریه کردم اونقدری که دیگه اشکی برایم نمونده بود
👩🏼💼: خانم لطفا اینجا رو ترک کنید ما پدر و مادر شمارو به سرد خونه منتقل کردیم
ا،ت : با....با...باشه
آروم و به زحمت از جام پاشدم و خونه رفتم
پایان فلش بک
خوشگلاممممم ببخشید که چند روز نبودم
امروز میخواستم جبران کنم ولی مدرسه ی .....(سانسور)
برامون یکی آورده بود زر بزنه بعد گفت ازتون پذیرایی میکنیم
بعد یدونه کیک کوچولو بهمون دادن
داشتم لقمه ی آخرشو میخورم که یکی از بچه ها گفت فاسده🫥
آره دیگه به خاطر اون کیکه کل امروز مریض بودم ولی الان حالم یزره بهتر شد گفتم بیام براتون پارت بزارم
خب با حرفام خستتون نمیکنم
شرطا : ۱۷ لایک و ۵ بازنشر و ۲۵ کامنت
ا،ت ویو
از جام پاشدمو خودمو جمعُ جور کردم و رفتم دستشویی و کارای لازمو انجام دادم و اومدم
موهامو شونه زدمُ با لیا به سمت آشپزخونه راهی شدم
همه ی گوشه ی آشپز خونه دور یه میز نشسته بودن و غذاهارو روی میز گذاشته بودن
لیا : ما اومدیم
اجوما : بیاین بشینین
ا،ت : چشم
دوتا صندلی ی خالی کنارهم بودو من و لیا اونجا نشستیم
و شروع کردیم به خوردن غذامون
بعد از چند مین غذامون تموم شد و ظرفارو جمع کردیم و شستیم
بعد از اینکه تموم شد با همه شب بخیر کردمُ به سمت اتاقم راهی شدم
در اتاقو باز کردم و اومدم و دوباره در اتاقو بستم
بدون عوض کردن لباسم روی تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم
یاد مامان بابام افتادم و قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و این قطره شروع دریایی از اشکام شد
و شروع کردم به گریه ، بیصدا و آروم ولی دردناک
فلش بک به روزی که مامان و بابای ا،ت مُردن
ا،ت ویو
ا،ت : مامان کجا میرین؟
مامان : دخترم ؟
ا،ت : بله؟
مامان : من و پدرت میخوایم بریم خرید کنیم
ا،ت : میشه منم بیام؟
پدر : نه دخترم تو خونه بمونی بهتره ، ولی مراقب خودت باش
ا،ت : اومم چشم
پدر : آفرین خوشگلم
مامان : برات غذا گذاشتم .....غذای مورد علاقتم درست کردم
ا،ت : مرسییی مامان جونممم
رفتم و بوسه ای به گونش زدم
مامان : خویه دیگه خودتو لوس نکن (خنده)
ا،ت : اومم باشه (خنده)
پدر : خانممم؟ دیر شداااا(داد)
مامان : الان میام
ا،ت : خدافظ
بعد از خداحافظی با مامان و بابام رفتن و منم به سمت آشپزخونه رفتم
راستش حس خوبی نسبت به این خرید نداشتم ولی خب چاره چیه؟...
یکمی خوراکی برداشتم و به سمت کاناپه رفتم
تلویزیونو روشن کردم و یه فیلم عاشقانه گذاشتم
فیلم شروع شد و منم خوراکی میخوردم و نگاه میکردم
بعد از تقریبا ۲ ساعت فیلمم تموم شد
ظرفای خالیمو ورداشتم و بردم گذاشتم توی سینک
یه اهنگ خوشگل گذاشتم و ظرفامو شستم
بعد از چند مین ظرفارو شستم و غذامو از یخچال درآوردمُ گرم کردم
حوصله ی بشقاب نداشتم پس یه جفت چاپستیک ورداشتم و شروع کردم به خوردن غذام
بعد از چند مین که غذام تموم شد قابلممو شستم و گذاشتم سر جاش
آهنگو خاموش کردم و توی گوشی رفتم اکسپلور
درحال اکسپلور گردی بودم که گوشیم زنگ خورد
شماره ی ناشناس بود و نمیشناختم ولی جواب دادم
مکالمه
ا،ت : بله؟
‰: سلام ببخشید شما خانم کیم ا،ت هستین؟
ا،ت : بله چطور ؟
‰: مادر و پدرتون کجان؟
ا،ت : ببخشید میشه بگید دارید نگرانم میکنید
‰: ببخشید اینو میگم ولی.....پدر و مادرتون فوت کردن
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید
از شوک گوشی از دستم افتاد
چ...چ...چطور ممکنه؟
با هزار زحمت دوباره گوشی رو گرفتمو گفتم
ا،ت : الان کجان؟
%: مجتمعی که برای خرید اومده بودن آتیش گرفت.....و الان توی بیمارستانن
ا،ت : کدوم بیم....مارستان؟
%: بیمارستان ــــــــ(خودتون یه اسم فرض کنین)
ا،ت : با....باشه
گوشی رو قطع کردم و کلیدو و گوشیمو برداشتم و بدو از خونه زدم بیرون
سریع یه تاکسی گرفتم و سوار شدم
راننده : کجا برم خانم.؟
ا،ت : بیمارستان ــــــ فقط سریع
راننده : چشم
بعد از چند مین به بیمارستان رسیدم و بدو به طبقه ی مَد نظر رفتم
ا،ت : دُ.....دُکتر .....ما...مان....بابام
دکتر : کیم ا،ت ؟
ا،ت : بَ...بله
دکتر : متأسفم ولی از دست دادیمشون
با این حرف انگار دنیا رو سرم خراب شد
پاهام سست شدو افتادم
زار زار گریه کردم اونقدری که دیگه اشکی برایم نمونده بود
👩🏼💼: خانم لطفا اینجا رو ترک کنید ما پدر و مادر شمارو به سرد خونه منتقل کردیم
ا،ت : با....با...باشه
آروم و به زحمت از جام پاشدم و خونه رفتم
پایان فلش بک
خوشگلاممممم ببخشید که چند روز نبودم
امروز میخواستم جبران کنم ولی مدرسه ی .....(سانسور)
برامون یکی آورده بود زر بزنه بعد گفت ازتون پذیرایی میکنیم
بعد یدونه کیک کوچولو بهمون دادن
داشتم لقمه ی آخرشو میخورم که یکی از بچه ها گفت فاسده🫥
آره دیگه به خاطر اون کیکه کل امروز مریض بودم ولی الان حالم یزره بهتر شد گفتم بیام براتون پارت بزارم
خب با حرفام خستتون نمیکنم
شرطا : ۱۷ لایک و ۵ بازنشر و ۲۵ کامنت
- ۸۰۸
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط