به چشمهایم زل زد و گفت

به چشم‌هایم زل زد و گفت :
" با هم درستش می‌کنیم "

چه لذّتی داشت این " باهم "
حتّی اگر باهم هیچ چیزی هم
درست نمی‌شد !
حتّی اگر تمامِ سرمایه‌ام بر باد می‌رفت
حسّی که به واژه‌ی " باهم " داشتم را
با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی‌کردم ...
تنها کسی که وحشتِ تنهایی را
درک کرده باشد
می‌تواند حسِ مرا
در آن لحظات درک کند !
دیدگاه ها (۳)

#شقایق_گفت_با_خنده : نه تب دارم ، نه بیمارماگر سرخم چنان آتش...

دلم فریاد می‌خواهدولی در انزوای خویشچه بی‌آزار با دیوار نجوا...

شرحِ دلتنگیِ من، بی تو فقط یک جمله‌ستتا جنون فاصله‌ای نیست ا...

جایی درونمجایی کهنه در من...از انتظار زیاد زخمی‌ست و...بند ن...

#داستان_شبشبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری م...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

رمان سونادو پارت۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط