وقتی که جونگکوک پدرته و پدر و مادرت خیلی سالهاست از هم طل
وقتی که جونگکوک پدرته و پدر و مادرت خیلی سالهاست از هم طلاق گرفتن و مادرت به جونگکوک اجازه نمی ده دخترشو ببینه برای همین جونگکوک تصمیم میگیره دخترشو بیهوش کنه و بدزده
ات: خب من 16سالمه و نه سالگیم مامانم به بابام خیانت کرده و طلاق گرفته و من از اون موقع با مامانم زندگی میکنم
از زبان جونگکوک: امروز تولد 16سالگیه دخترم بود من از اون روز دخترمو ندیدم
از همون روز که اون بهم خیانت کرد و دخترمم برد کل زیر دستامو فرستادم تا هرجور شده پیدا کنن دخترمو ولی هنوز که هنوزه ازش نتوستیم ردی بزنیم
جلسه شروع شد
جونگکوک: خب همتون میدونید که امروز دور هم جمع شدیم بریم به جنگل متروکه ای که احتمال داره اونجا زندگی کنن، پس تمامی سلاح هارو جمع کنید میریم به جنگل گمشده اون ور شهر
از زبان ات: امروز هفت سال شد که بابامو ندیدم این که به زبون مادرمه و با شوهرش منو اذیت میکنن هروز، من دلم بابای خودمو میخواد وقتایی که باهم نقاشی میکشیدیم بازی میکردیم پارک میرفتیم و کلی خاطره دیگه وقتی بهشون فک میکنم گریم میگیره کاش باباییم منو پیدا کنه
از زبان جونگکوک: بلخره به جنگل رسیدیم با کلی سختی و دشواری راه به خونه نزدیک شدیم یکی از افرادمو فرستادم تا چک کنه تا مطمئن شیم که خودشونن
خب اونجور که معلومه درسته خودشونن
بعد از کلی منتظر بودن شب شد و چراغ خونه خاموش شد، بعد اینکه اطمینان یافتم که همشون خوابن رفتم نزدیک خونه و با زور خودمو کشیدم سمت پنجره اتاق خواب دخترم
پاهام با دیدن فرشته کوچولوم سست شد و محو نگاش بودم که گفتم ارباب زود باشین
زودی رفتم سمتش و بی هوشش کردمو آوردم کاخ خودم
شبو بغلش کرده بودم، دیدم داره صبح میشه پس رفتم واسه دخترم صبحونه آماده کردم همه خومتکارا با تعجب نگاه میکردن ولی اهمیت ندادم
وارد اتاق شدم کخ دیدم فرشته کوچولوم چشاشو وا کرده
ات: با برخورد نور به جشام اذیت شدم چشامو وا کردم ولی تو خونه مامانم نبودم
داشتم اطرافمو آنالیز میکردم که در وا شد و کسی وارد اتاق شد
ات: باباییم، رفتم بدو سمتش و بغلش کردم
جونگکوک: جانم دخترکم
این اولین تکپارتی بود که نوشتم چجور بود؟
ات: خب من 16سالمه و نه سالگیم مامانم به بابام خیانت کرده و طلاق گرفته و من از اون موقع با مامانم زندگی میکنم
از زبان جونگکوک: امروز تولد 16سالگیه دخترم بود من از اون روز دخترمو ندیدم
از همون روز که اون بهم خیانت کرد و دخترمم برد کل زیر دستامو فرستادم تا هرجور شده پیدا کنن دخترمو ولی هنوز که هنوزه ازش نتوستیم ردی بزنیم
جلسه شروع شد
جونگکوک: خب همتون میدونید که امروز دور هم جمع شدیم بریم به جنگل متروکه ای که احتمال داره اونجا زندگی کنن، پس تمامی سلاح هارو جمع کنید میریم به جنگل گمشده اون ور شهر
از زبان ات: امروز هفت سال شد که بابامو ندیدم این که به زبون مادرمه و با شوهرش منو اذیت میکنن هروز، من دلم بابای خودمو میخواد وقتایی که باهم نقاشی میکشیدیم بازی میکردیم پارک میرفتیم و کلی خاطره دیگه وقتی بهشون فک میکنم گریم میگیره کاش باباییم منو پیدا کنه
از زبان جونگکوک: بلخره به جنگل رسیدیم با کلی سختی و دشواری راه به خونه نزدیک شدیم یکی از افرادمو فرستادم تا چک کنه تا مطمئن شیم که خودشونن
خب اونجور که معلومه درسته خودشونن
بعد از کلی منتظر بودن شب شد و چراغ خونه خاموش شد، بعد اینکه اطمینان یافتم که همشون خوابن رفتم نزدیک خونه و با زور خودمو کشیدم سمت پنجره اتاق خواب دخترم
پاهام با دیدن فرشته کوچولوم سست شد و محو نگاش بودم که گفتم ارباب زود باشین
زودی رفتم سمتش و بی هوشش کردمو آوردم کاخ خودم
شبو بغلش کرده بودم، دیدم داره صبح میشه پس رفتم واسه دخترم صبحونه آماده کردم همه خومتکارا با تعجب نگاه میکردن ولی اهمیت ندادم
وارد اتاق شدم کخ دیدم فرشته کوچولوم چشاشو وا کرده
ات: با برخورد نور به جشام اذیت شدم چشامو وا کردم ولی تو خونه مامانم نبودم
داشتم اطرافمو آنالیز میکردم که در وا شد و کسی وارد اتاق شد
ات: باباییم، رفتم بدو سمتش و بغلش کردم
جونگکوک: جانم دخترکم
این اولین تکپارتی بود که نوشتم چجور بود؟
- ۱۰.۷k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط