بله
𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:⁵
"بله؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"سلام"
"تو... چیمیخوای؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"از پرنسست چه خبر؟"
"به تو... صبر کن.. چرا اینو میپرسی؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هوم؟ هیچی همینطوری...."
یک لحظه مکث باعث شد همهچیز براش واضح بشه.
"مردتیکهی....":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هی جئون تند نرو. چیه؟"
"عوضی تو کاری کردی که الیزا بره نه؟؟؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"راجب چی حرف میزنی جئون؟؟!!"
"میکشمت آشغالللللل":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هرکاری میخوای بکنی بکن"
"مردتیکهی حرومزادههههه":𝕜𝕠𝕠𝕜
"خیلی دادوبیداد میکنی"
تلفن قطع شد. جونگکوک به صفحه گوشی نگاه کرد. از عصبانیت زیاد دستاش میلرزیدن.
دلش تنگ شده بود... برای بغل کردنش، بوسیدنش، حتی وقتایی که سرش غر میزدو اون لحظهای که گفت:
"اگه اذیتم کنی.. میرم!"
لبخنده تلخی روی لباش نشست. با بهیاد آوردن تمامیه خاطرهها انگار قلبش مچاله میشد.
"پیدات میکنم خوشگلم. حاضرم هرچیزیو بخاطره بهدست آوردنت از دست بدم تا فقط... برگردی بهجایی که بهش تعلق داری. یعنی.. آغوش من!":𝕜𝕠𝕠𝕜
صدای تق تق در بلند شد.
"بیا تو":𝕜𝕠𝕠𝕜
"قربان..."
"پیداش کردین؟؟؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"نه.. متاسفم"
چشماشو از عصبانیت بستودستاشو مشت کرد.
"اما یه چیزی فهمیدیم"
چشماش برق زدن.
"چی؟ چی فهمیدین؟؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"خانم هان درحال حاضر وکیلن"
"خب؟ نتونستین شمارشو پیدا کنین؟؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"نه متاسفانه.."
پوزخند زدو زبونش رو داخل لپش فرو برد.
"بعد از دوماه یه چیزی فهمیدین اونم نصفه نیمه. بیشتر بگردین لعنتیا":𝕜𝕠𝕠𝕜
"چشم"
سر خم کرد و خواست از اتاق خارج بشه که جئون گفت:
"سریعتر انجامش بدین....":𝕜𝕠𝕠𝕜
____
شبتون بخیر
خوب بخوابین
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:⁵
"بله؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"سلام"
"تو... چیمیخوای؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"از پرنسست چه خبر؟"
"به تو... صبر کن.. چرا اینو میپرسی؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هوم؟ هیچی همینطوری...."
یک لحظه مکث باعث شد همهچیز براش واضح بشه.
"مردتیکهی....":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هی جئون تند نرو. چیه؟"
"عوضی تو کاری کردی که الیزا بره نه؟؟؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"راجب چی حرف میزنی جئون؟؟!!"
"میکشمت آشغالللللل":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هرکاری میخوای بکنی بکن"
"مردتیکهی حرومزادههههه":𝕜𝕠𝕠𝕜
"خیلی دادوبیداد میکنی"
تلفن قطع شد. جونگکوک به صفحه گوشی نگاه کرد. از عصبانیت زیاد دستاش میلرزیدن.
دلش تنگ شده بود... برای بغل کردنش، بوسیدنش، حتی وقتایی که سرش غر میزدو اون لحظهای که گفت:
"اگه اذیتم کنی.. میرم!"
لبخنده تلخی روی لباش نشست. با بهیاد آوردن تمامیه خاطرهها انگار قلبش مچاله میشد.
"پیدات میکنم خوشگلم. حاضرم هرچیزیو بخاطره بهدست آوردنت از دست بدم تا فقط... برگردی بهجایی که بهش تعلق داری. یعنی.. آغوش من!":𝕜𝕠𝕠𝕜
صدای تق تق در بلند شد.
"بیا تو":𝕜𝕠𝕠𝕜
"قربان..."
"پیداش کردین؟؟؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"نه.. متاسفم"
چشماشو از عصبانیت بستودستاشو مشت کرد.
"اما یه چیزی فهمیدیم"
چشماش برق زدن.
"چی؟ چی فهمیدین؟؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"خانم هان درحال حاضر وکیلن"
"خب؟ نتونستین شمارشو پیدا کنین؟؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"نه متاسفانه.."
پوزخند زدو زبونش رو داخل لپش فرو برد.
"بعد از دوماه یه چیزی فهمیدین اونم نصفه نیمه. بیشتر بگردین لعنتیا":𝕜𝕠𝕠𝕜
"چشم"
سر خم کرد و خواست از اتاق خارج بشه که جئون گفت:
"سریعتر انجامش بدین....":𝕜𝕠𝕠𝕜
____
شبتون بخیر
خوب بخوابین
- ۱۶.۱k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط