ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 103 (๑˙❥˙๑)
چشمای بیحالش رو بلند کرد و به نوری که از پنجره میتابید نگاه کرد صبح شده بود به صبح نحس صبحی پر از درد پر از پشیمانی
با درد از روی زمین بلند شد
و لباسی که دیشب به تن داشت رو با حالت شلخته ای پوشید و به پاهای که اصلا همراهیش نمیکردن از اتاق خارج شد
نمیخواست چیز های پیشتری در مورد اون دو تا بدونه یا ببینه فقد میخواست از این جهنم خارج بشه اما هنوز چند قد برداشته بود که در اتاق نیمه باز بالای پله های میخکوبش کرد
هر دو کنارم هم توی اتاق بود درحالی که تنها چیزی که بدنشون رو پوشانده بود ملافه سفید تخت بود
قلبش تیر کشید و آه پر دردی کشید لب ها و چشماش روی هم فشرد تا بازم برای آدمی که ارزش نداره اشک نریزه و فقد رو برگردون و با عجله از عمارت خارج شد !
راست گفتن مرز بین عشق و نفرت باریک ترین ریسمان دنیاست
دریت مثل حس غریبی که ویوا داشت باورش سخت بود به خونه که روزی با امید عشق واردش شده بود اینطور با نفرت نگاه کنه بدون حس سرد و سنگین ..توی سالن ایستاد و نگاهش رو به هر گوشه خونه کشید
جای که براش یادآوری تک تک لحظه های شیرین تلخ زندگیش بود
چرا وقتی اینطور احمقش فرضش میکرد
این اواخر انقدر مهربون عاشقانه رفتار میکرد تا حدی که فکر میکرد عاشقش شده... وقتی به حماقتش توهم خودش فکر میکرد
حتا بیشتر عصبانی بعضش بیشتر میشد ... روی پارکت های سرد سالن نشست
و اشک های دوباره جاری شدن و اینبار نه با سکوت صدای خفه با هق هق های بلند و پر درد و فریاد بلندی از نهاد دلش
کشید : جئون جونگکوک لعنتی اززززت متنفررررم
به اندازه تمام سکوت هایش فریاد زد به اندازه تمام بغض های که خفه میکرد اشک ریخت و با نفرت
زمزمه کرد : این آخرین اشکیه که بخاطر میریزم آخرین...جئون جونگکوک تو لیاقت هیچ کدومش رو نداشتی ...
و با خشم اشک هاش رو با پشت دستش پس زد و با عجله به سمته اتاق خواب رفت اتاقی شب اول ازدواج با هزار امید آرزو توش پا گذاشته بود همون شبی که بجای شنیدن کلمات عاشقانه از شوهرش شنید که گفت ...دلتو به این ازدواج نافرجام خوش نکن هیچ وقت حسی بین ما شکل نخواهد گرفت هیچ وقت...
(๑˙❥˙๑) پارت 103 (๑˙❥˙๑)
چشمای بیحالش رو بلند کرد و به نوری که از پنجره میتابید نگاه کرد صبح شده بود به صبح نحس صبحی پر از درد پر از پشیمانی
با درد از روی زمین بلند شد
و لباسی که دیشب به تن داشت رو با حالت شلخته ای پوشید و به پاهای که اصلا همراهیش نمیکردن از اتاق خارج شد
نمیخواست چیز های پیشتری در مورد اون دو تا بدونه یا ببینه فقد میخواست از این جهنم خارج بشه اما هنوز چند قد برداشته بود که در اتاق نیمه باز بالای پله های میخکوبش کرد
هر دو کنارم هم توی اتاق بود درحالی که تنها چیزی که بدنشون رو پوشانده بود ملافه سفید تخت بود
قلبش تیر کشید و آه پر دردی کشید لب ها و چشماش روی هم فشرد تا بازم برای آدمی که ارزش نداره اشک نریزه و فقد رو برگردون و با عجله از عمارت خارج شد !
راست گفتن مرز بین عشق و نفرت باریک ترین ریسمان دنیاست
دریت مثل حس غریبی که ویوا داشت باورش سخت بود به خونه که روزی با امید عشق واردش شده بود اینطور با نفرت نگاه کنه بدون حس سرد و سنگین ..توی سالن ایستاد و نگاهش رو به هر گوشه خونه کشید
جای که براش یادآوری تک تک لحظه های شیرین تلخ زندگیش بود
چرا وقتی اینطور احمقش فرضش میکرد
این اواخر انقدر مهربون عاشقانه رفتار میکرد تا حدی که فکر میکرد عاشقش شده... وقتی به حماقتش توهم خودش فکر میکرد
حتا بیشتر عصبانی بعضش بیشتر میشد ... روی پارکت های سرد سالن نشست
و اشک های دوباره جاری شدن و اینبار نه با سکوت صدای خفه با هق هق های بلند و پر درد و فریاد بلندی از نهاد دلش
کشید : جئون جونگکوک لعنتی اززززت متنفررررم
به اندازه تمام سکوت هایش فریاد زد به اندازه تمام بغض های که خفه میکرد اشک ریخت و با نفرت
زمزمه کرد : این آخرین اشکیه که بخاطر میریزم آخرین...جئون جونگکوک تو لیاقت هیچ کدومش رو نداشتی ...
و با خشم اشک هاش رو با پشت دستش پس زد و با عجله به سمته اتاق خواب رفت اتاقی شب اول ازدواج با هزار امید آرزو توش پا گذاشته بود همون شبی که بجای شنیدن کلمات عاشقانه از شوهرش شنید که گفت ...دلتو به این ازدواج نافرجام خوش نکن هیچ وقت حسی بین ما شکل نخواهد گرفت هیچ وقت...
- ۲۵۹
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط