رمان گرگینه ی من
p⁴¹
جیمین : چه عجب بیدار شدی
ات : بع تو مربوط نیست
جیمین : با من اینطوری حرف نزن(عصبی)
ات : مگه تو کی هستی.... میخوای چیکار کنی ها... داد
جیمین : الان نشونت میدم میدونم چیکار کنم...
ات : از مچ دستم گرفتم و میکشید منم داشتم جیغ و داد میکردم همه ندیمههاش داشتن نگاه میکردن ... منو برد و انداخت توی زیر زمین... کلی وسیله شکنجه بود...
جیمین : با کدومش شروع کنیم...آها این خوبه... فقط دوست دارم التماس کردنت رو بشنوم...
ات : عمرا... وقتی این حرف را زدم خون جلوی چشماشو گرفت و با شلاق زد منم اشک میریختم ولی صدام در نمیومد ...یعنی کوک کجا مونده؟!... نکنی برای سرش اومده... حدود ۲۰ مین بود که داشت با شلاق میزد....
جیمین : التماس کن لعنتی...عربده
ات : چیزی نگفتم و فقط به چشماش زل زده بودم که در زیرزمین باز شد....
جیمین : چه عجب بیدار شدی
ات : بع تو مربوط نیست
جیمین : با من اینطوری حرف نزن(عصبی)
ات : مگه تو کی هستی.... میخوای چیکار کنی ها... داد
جیمین : الان نشونت میدم میدونم چیکار کنم...
ات : از مچ دستم گرفتم و میکشید منم داشتم جیغ و داد میکردم همه ندیمههاش داشتن نگاه میکردن ... منو برد و انداخت توی زیر زمین... کلی وسیله شکنجه بود...
جیمین : با کدومش شروع کنیم...آها این خوبه... فقط دوست دارم التماس کردنت رو بشنوم...
ات : عمرا... وقتی این حرف را زدم خون جلوی چشماشو گرفت و با شلاق زد منم اشک میریختم ولی صدام در نمیومد ...یعنی کوک کجا مونده؟!... نکنی برای سرش اومده... حدود ۲۰ مین بود که داشت با شلاق میزد....
جیمین : التماس کن لعنتی...عربده
ات : چیزی نگفتم و فقط به چشماش زل زده بودم که در زیرزمین باز شد....
- ۳.۸k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط