من در آیینه رخ خود دیدم
من در آیینه رخ خود دیدم،
و به تو حق دادم
آه می بینم،
می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی،
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم..
چه امید عبثی،
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ..
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ..
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ..
کاهش جان من این شعر من است،
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی..
راستی،شعر مرا می خوانی ؟
نه،
دریغا،هرگز..
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی،
کاشکی شعر مرا می خواندی..
حمید مصدق
و به تو حق دادم
آه می بینم،
می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی،
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم..
چه امید عبثی،
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ..
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ..
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ..
کاهش جان من این شعر من است،
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی..
راستی،شعر مرا می خوانی ؟
نه،
دریغا،هرگز..
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی،
کاشکی شعر مرا می خواندی..
حمید مصدق
- ۲.۶k
- ۰۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط